پست پنجم

پست پنجم

 

آرتین:

 

نزدیک به یک هفته بود که نگین راندیده بودم.کلافه تر از روزای قبل داشتم همینجوری تو بیمارستان نصف شبی ول میچرخیدم.دیدم چندتا از پرستارا دارن باهم صحبت میکنن.

 

رفتم جایی که منو نبینن وگوش واییستادم.حالا بهتر از بی کاری بود.

 

اولی:بچه ها میدونستید باید برای استاد تحقیق ببریم؟

 

دومی:اره.

 

اولی:میدونی تحقیقات باید میدانی باشه.یعنی باید از پزشکا بریم بپرسیم سئوالاتمونو.

 

-دومی:خب من میرم پیش عشقم.

 

اولی:عشقت کیه؟

 

دومی:خب ارتین جون دیگه.منظورم دکتر محتشمه توهم برو پیش دکتر ملکی.

 

هی دختره چشم سفید رومن نظر داره؟چشماتو در میارم.هــــــــــــــی رو دوستمم نظر دارید؟میکشمتون.

 

همینجوری داشتم برای اینا نقشه میشیدم که با حرفی که پرستاره زد چشمام گرد وشد.

 

اولی:اهان.ولی من میرم پیش دکترکیانی.اخه روم نمیشه برم پیش سامی جون.

 

دومی:مگه برگشته؟

 

اولی:اره بابا خودم دیدمش تو محوطه بود.داشت میرفت پیش خانوم خردمند وسماواتی.

 

لبام خود به خود کش اومد.دیگه صبر نکردم بقیه حرفاشونو بشنوم وسری به سمت ایستگاه پرستاری پروازکردم.

 

رفتم پیش نیکی وشبنم ولی اونجا نبود.احتمال دادم رفته باشه سراغ بیمارش.پس پرونده اتاق را ازشون گرفتم ولی قبلش باجون کندن پرسیدم نگینه اومده یانه واونا هم گفتن نه.

 

کلا بااین حرفشون تگری زدن تو حالم.بابی حوصلی رفتم سراغ بیمارش که یه پسرهفده هجده ساله بودکه نارسایی قلبی داشت وقرار بود قلبشو پیوند بزنه.

 

رفتم تو اتاق پسره هنوز باورداشتم نگین برگشته پسره بهم سلام کرد.

 

من:سلام بزرگ مرد کوچک.حالت چطوره؟

 

پسره:خوبم دکتر.

 

من:اسمت چیه مرد ؟

 

-پسره:اسمم امینه.

 

خب تا اینجا خوب سر صحبتوباز کردم.بزار ازش بپرسم نگینو دیده یانه.

 

من:امین اقا دکترت اومده امروز سری بهت بزنه؟

 

امین:منظورتون خانوم دکتر کیانیه؟نه.

 

تا گفت نه در باز ونگین تواومد.به کل رفتم تو هپروت.سرخودکار را تودستم فرو کردم ببینم خوابم یانه.

 

اخــــــــــــــ دردم اومد.ای جونم بیدارمـــــــــــــــــــ

 

تکیه دادم به دیواروتک تک حرکاتشو زیر نظر گرفتم.تو دلم گفتم:خداجون نوکرتم که نذاشتی ناامید از در این اتاق بیرون برم.

 

دوباره اون صدای مزخرف درونم بلند شد:حالاهرکی ندونه فکرمیکنه چه حاجتی داشته وچقدرگرفتار بوده که خدانذاشته ناامید بشه.

 

من:برادر تو روخدا وسط شادی من تف ننداز دیگه.

 

صدای درون:چشم داداشی برو خوش باش.فقط چیزه این خانوم یکساته داره صدات میزنه ولی تو حواست به من ونگاهت به اون بود.الانه که ازوسط دوتات کنه.

 

وای ددم وای ننم وای.یکساته باخودم درگیرم وزل زدم به نگین.سریع خودمو جمع کردمو گفتم:شماچیزی گفتید؟

 

نگیین باسر گفت نه واروم طوری که من نشنوم گفت:خداشفا بده تمام مریضای عالمو.

 

خوب بزارجوابشو بدم یه ذره حرص بخوره.

 

سرموگرفتم روبه اسمون وانگاری دارم با خدا حرف میزنم اشاره نامحسوس به نگین کردم وگفتم:آمین یا رب العالمین فقط خداجون موقعی که داری شفا میدی بعضیا را ازقلم نندازیا.

 

با خشم برگشت طرفم وگفت:بله بله بازم بگین امین چون خدا دعای مریضارا زود تر اجابت میکنه.ازماهاکه سالمیم حرف شنوی کم تری داره.

 

منتظر جواب نموند ورفت.امین داشت ریز ریز میخندیدومنم خیلی خوشحال شدم که اخلاقش عوض نشده.

 

دوباره این صداهه ازته ته درونم پیداش شد وگفت:نرفته بود بمیره وتازه متولد شه که توداری میگی خوشحالی اخلاقش عوض نشده.بابا یه هفته رفته بود پیش بابا مامانش.

 

من:عه راست میگیا ولی یه هفته بدون اون دختر برای من یکسال بود.

 

صدا:بله بله؟چیزای جدید میشنوم.چندروزولت کردم ببین چه چیزایی میگیا.

 

من:خومگه چی گفتم؟فقط گفتمهفته بدون اون دختر برای من یکسال بود.

 

بعداز زدن حرفم محکم زدم تو دهنم.خاک نجاری تو سرم.

 

صدا:دیدی چیزای جدید میگی؟

 

من:به جون خودم ازدهنم پرید بیرون اشتباه لفظی بود وگرنه من وچه به این چرت وپرتا.

 

دوماه بعد:

 

چندروزیه که یه حس مبهم نصبت به نگین پیداکردم.وقتی با پزشکایا بیمارای مرد صحبت میکنه ناخوداگاه عصبی میشم.وقتی بهم بی محلی میکنه وباهام کلکل نمیکنه سردرگم میشم.

 

الان هم حدود چند روزیه که یه پیرزن به اسم  خاتون اوردن که بیماری قلبی داره.

 

نگین خیلی اون پیرزن را دوست داره ومثل سابق باهام کل کل نمیکنه.

 

دوست ندارم نگین زیاد به خاتون نزدیک بشه.به دودلیل اولیش اینکه فهمیدم خاتون زیر عمل دووم نمیاره یعنی درصد زنده موندش خیلی پایینه ودومین دلیلم:شاید خودخواهانه باشه ولی من نمیخوام نگین بهم کم محلی کنه ولی با لطف خاتون اون داره منو فراموش میکنه اصلا.

 

نگین اصرار داره اونو خودش عمل کنه.دکتر کریمی هم پذیرفته چون میدونه خاتون به دست هرکس دیگه ای هم عمل بشه شاید زنده نمونه.

 

من مخالف این هستم که نگین بره وجراحی کنه چون میدونم بعد ضربه بدی بهش واردمیشه.

 

نگین:

 

دوهفته ای میشه که خاتون بیمارستان بستریه.خیلی دوسش دارم.تواین دوهفته ازتمام زندگیم براش گفتم .ازاون دعواهام باارتینم براش گفتم.گفتم که یه یجورایی شدم. اون فقط یه لبخند زد وهیچی نگفت.

 

خاتونم اززندگیش برام گفته.اون دختر خان یکی از روستای تبریز بوده.سیزده سالگی باپسر یکی ازخان های یکی دیگه ازروستا ها ازدواج کرده وامده تهران.چهارتا بچه داره وهفت تا نوه.

 

بچه ها ونوه هاش همه پاریس زندگی میکنن وخاتون بعدازمرگ همسرش به تنهایی با پرستارش ملوک خانوم زندگی میکنه.

 

وقتی ازش پرسیدم چرا اینقدرزود ازدواج کردی گفت:مادرجون ما ترک ها رسممونه دختر زود شوهربدیم.بعدشم من و اردشیر عاشق هم بودم وپدرمم حق مخالفت نداشت چون اردشیر هم فرهنگ رفته بود وهم تحصیل کرده.

 

این چندروزه خبری ازارتین ندارم.اصلا بهتر که ندارم.به محض اینکه اسمشو میشنوم یه جوری میشم پس بهتر که پیداش نشه.

 

جدیدا یه صدایی ازدرونم میگه که دوسش دارم ولی من اینو قبول ندارم.قلب من دربرابرمردا از سنگه.

 

من تا به الان نذاشتم اون دیوار سنگی مقابل قلبم بشکنه واجازه ورود عشق هیچ مردی را به قلبم نمیدم.

 

 

 

***

 

 

 

 امروز قراره خاتونو عمل کنم.با یه بسم الله وارد اتاق عمل میشم.

 

خاتون بیهوش روی اون تخت سبزرنگ افتاده بود وهمه چیز برای اینکه من تیغ جراحی را دستم بگیرم اماده بود.

 

نیم ساعتی تو اتاق عمل بودم وداشتم باسختی رگ را ازادمیکردم که نیکی گفت:دکتر ضربان قلب کم شده.

 

من:نه نه من نمیزارم اون بمیره.

 

درحال تلاش بودم که صدای بوق ممتمدمانیتور مثل پتکی خورد روسرم.

 

نیکی:دکتر.مریض رفت.

 

من خشک شدم.به خودم که اومدم دیدم دارن دستگاه ها را ازخاتون جدا میکنن.

 

باجیغ من دست ازکارکشیدن:دست به دستگاه ها نزنیـــــــــــــــــــــــــــــد.تنفس مصنوعی بدیـــــــد.

 

هیچ کاری نکردن.رفتم وسیم هایی را که ازدستگاه کنده بودنا از دست دکتررنجبر بیرون کشیدم ویکی یکی به دستگاه وصل کردم.

 

رفتم دستگاه شوک رابرداشتم وبه سمت خاتون رفتم.

 

خواستم شوک را به بدن خاتون وارد کنم که دکتررنجبر داد کشید:دکتـــــــــر دارید چکار میکنید .ما بدن را بخیه زدیم میخواهید بخیه ها باز بشن؟اون دیگه مرده.میفهمیــــــــــــــد؟

 

نیکی منو گرفت.تقلا کردم ازدستش بیرون برم که محکمترمنو گرفت وگفت:هی دختر اروم باش.اروم.

 

من:ولم کن نیکی.ببین اونا دارن ملافه را روی سر خاتون میکشن.اون که نمرده.بزار برم کمکش.

 

نیکی به تقلا های من توجهی نکرد ومنو از اتاق عمل بیرون برد.لباسای عمل تنم بود وسروصورتم پرخون بود.

 

به محض بیرون رفتنمون دکتر کریمی اومد جلو وگفت:چیشد؟

 

نیکی:متاسفانه همینطورکه پیش بینی شده بود.

 

ارتین گفت:مافکرمیکردیم نتونن اینقدر زیر عمل دووم بیارن وتموم کنن.

 

ازشنیدن کلمه تموم کرد متنفربودم.دوباره خواستم به سمت اتاق عمل حمله کنم که شبنم ونیکی زیر بازوهامو گرفتن.:ولم کنیدخواهش میکنم.خاتون زنده است فقط بیهوش شده.اون نمیمیره من بهش قول دادم زنده بمونه ویکبار دیگه آسمونو ببینه.

 

دکترکریمی:خانوم کیانی اروم باشید.شما پزشک هستید.باید هر نتیجه ای بپذیرید.من فکرمیکردم شما محکمتراز این چیزا هستیدپس ذهنیت ما رانسبت به خودتون خراب نکنید.

 

بااین حرفا ساکت شدم.دیگه هیچی نگفتم.فقط دیدم که چه چشمهایی بانگرانی زل زده بودن به من وچشم اون پسر که همیشه خواهان حرص خوردن من بودازهمه نگران تر بود.شایدم نبود ومن خواستم اینطور فکرکنم.

 

نزدیک به پنج روزه که خاتون مرده ومنم تبدیل شدم به یه سنگ.

 

درست روز بعد از مرگ خاتون بهم خبر دادن بورسیه شدم امریکا.هیچ حسی نداشتم.

 

دیگه بانیکی وشبنم حرف نمیزنم.باارتین کل کل نمیکنم.شدم یه سگ اخلاق.

 

دوروزه به فکراینم برم امریکا.اره من بورسیه راقبول میکنم ومیرم اونجا ودرسموتموم میکنم.وسعی میکنم باخودم کناربیام.من باید یه مدتی ازایران .وطنم.دورباشم.

 

 

 

این تصمیمو به دکترکریمی هم گفتم.فقط گفت:این زندگی خودته وخودتم حق داری درباره آیندت تصمیم بگیری.فقط مواظب باش تصمیمت درست وبه نفعت باشه.

 

وقتی درمورد رفتن به امریکا به پدرومادرم گفتم به هیچ وجه راضی نمیشدن.زانیاروکیان خیلی سعی کردن منصرفم کنن .یاشار خیلی التماسم کرد ولی من چشممو  روی همه اشکهاوالتماساشون بستم.

 

خانوادم باصحبت های دکترکریمی وآرتین راضی به رفتن من شدن.

 

به شبنم ونیکی هم گفتم واوناهم درجوابم فقط گفتن:ماحاظر هستیم هرچیزی را تحمل کنیم تادوباره همون دختره خودسر ولجبازو به دست بیاریم.

 

با پزشکا یکی یکی خداحافظی کردم ورسیدم به ارتین.تنهامردی که ازهمصحبتی باهاش لذت میبرم.

 

غم چشماش اشکاربود ومن حس کردم تنها کسی که میتونه این غمو بخونه منم.

 

من:خب دکتر...

 

ارتین:مرگ خاتون ضربه محکمی بود ولی در زندگی ضربه های محکم تردیگه هم میخورید.سعی کنید دربرابر این ضربه ها قوی باشیدوگرنه دراین دنیا هیچ جایی ندارید.

 

-من:ممنونم از نصیحتتون.

 

ارتین:ازاشنایی باشما خیلی خوشحال شدم خانوم دکتر.

 

من:همچنین.اگر که باحرفام وکارام ازارتون دادم واقعا....واقعا معذرت...میخوام.

 

توعمرم ازهیچ مردی عذرخواهی نکرده بودم ولی خب به این مرد عذرخواهی بدهکاربودم .نبودم؟

 

ارتین:نزنیداین حرفارو .لطفامنم ببخشید فقط ازروی شوخی بود.

 

کاریکاتورهایی راکه اون روز برای هم کشیدیمو از داخل کیفم بیرون اوردم .بایاد اون روز لبخند بی جون ولی قشنگی زدم.عکسی که خودم ازش کشیده بودمو بهش دادم:من اینا رونگه داشتم.خواستم عکستونو بدم به خودتون تا نگهش دارید.شاید به عنوان یک یادگاری.

 

-ارتین یه تک خنده کرد وگفت:واقعا قشنگ شده.ازخودمم قشنگ تر.مطمئن باشید همیشه نگهش میدارم.

 

لبخندی زدم.ارتین به لبخندم نگاه کرد وگفت:خانوم کیانی هرگز هیچ کدوم ازماها فراموشتون نمیکنیم.مخصوصا من.امید وارم وقتی برگشتید همون کسی باشید که روز اول با یه جهش از بالای درخت پرید پایین وبا جسارت تمام رو به من گفت شانپانزه.

 

اخ اخ نمیشدنگی؟حال خجالت کشیدن ندارم.

 

من:مطمئن باشید.خب دیگه من باید برم.

 

ارتین بالحن گرفته ای گفت:من هیچ وقت باکسانی که میدونم برمیگردن خداحافظی نمی کنم.فقط میگم به امید دیدار دوباره.

 

منم با بغض:به امید دیدار دکتر محتشم.

 

عقب گرد کردمو تند وسریع از بیمارستان خارج شدم.میدونم که اگه برمیگشتم ونگاهشون میکردم نمیرفتم.یعنی نمی تونستم برم.فقط لحظه ای که خواستم سوارماشین بشم یه نگاهی به سر در بیمارستان انداختم:بیمارستان خصوصی زندگی .

 

این اسمو توذهنم حک کردم تا هرگز یادم نره درکجا چه کسایی منتظر نگین جدیدهستن.

 

الان من تو فرودگاه جایی که محل دوری ووصال دوباره ام باسرزمین ومردمان کشورمه کنارخانواده مغمومم ایستادم ومنتظرم که شماره پروازمواعلام کنن.

 

شماره پروازمو اعلام کردن.توبغل مامان ونسیم کلی گریه کردم.رفتم پیش بابا اونم پیشونیموبوسید وگفت:فقط بدون اگه برامون مهم نبودی هرگز اجازه رفتنتو نمیدادم.اجازه دادم بری چون میخوام پیشرفت کنی وبشی همون دختر تغس خودم.

 

باهمه یک به یک خداحافظی کردم .نوبت رسید به کیان وزانیار.کنارهم ایستاده بودن.

 

من:خوب داداشای گلم من دیگه باید برم.

 

زانیار:تو داری اشتباه میکنی .خواهش میکنم تا دیر نشده نظرتو عوض کن.نگین داری بارفتنت هممون را نابود میکنی.توالان یاشار را میبینی؟میدونی چه وضعی داره؟

 

من:زانیاربسه.خواهش میکنم.

 

کیان:بااینکه واقعا ناراحتم ولی چیزی نمیگم.قول بده زود برگردی.حتما هرروز ازسلامتت مطمئنمون کن.

 

من:باشه قول میدم.

 

بایه لحن نیمه شیطون وخسته روبه اون دوتا گفتم:اهای اقایون وقتی برگشتم باید نی نی تون تو بغلتون باشه ها گفته باشم.پاشم برگردم ایران ببینم از زن وبچه خبری نیست میزنم شت وپتتون میکنم.

 

هر دو با لبخند بیجون گفتند:چشم.

 

من:بی بلا.

 

قبل رفتن رفتم کنار نسیم وگفتم :مسئولیتت سنگین تر شده خواهری باید جورمنم بکشی وجای منم پرکنی برای مامان وبابا.منو ببخش.

 

نسیم:من هرگز نمیتونم جای تو باشم.تو خودت زود برمیگردی نه؟

 

بالحنی نامطمئن گفتم:شاید.

 

صدای پشت بلند گو اعلام کرد هواپیمای من داره حرکت میکنه.باعجله ازخانواده ام جداشدم وسوارهواپیما شدم وبه سمت اسمانها پرواز کردم.

 

از بالابه وطنم که حالا خیلی کوچیک شده بودنگاه کردم.توی دلم خطاب به اون سرزمین گربه شکل وعزیزانم قول دادم که زود برگردم وباعث افتخارشون باشم.

 

من اون نگین قبلی را باتمام غم هاش توی همون فرودگاه چال کردم.من میرم ودوریو غربت رابه جون میخرم وبایک شخصیت جدید میام.

 

قول دادم که یه نگین جدید پاشو توی فرودگاه بزاره وبرگرده خونه.

 

 

 

 

 

آرتین:

 

 

 

حسی که روز اول بعد ازدیدن نگین بوجود اومده تا الان که شش ماه ازرفتن نگین میگذره خیلی قوی ترشده.

 

دلم براش خیلی تنگ شده.هر روز که میگذره یک صفحه ازتقویم را خط میزنم وروزهارا یک به یک برای دیدن دوبارش میشمارم.

 

الان دیگه مطمئنم که دوسش دارم نمیتونم این را انکاربکنم.

 

صدای درون:داخه تو اگه دوسش داشتی که نمیزاشتی بره.

 

من:چکارمیتونستم بکنم؟هان؟من تازه فهمیدم این حس مبهم وقشنگ اسمش عشق وخاطر خواهیه.من حاظرم این رنج دوری را تحمل کنم ولی یکباردیگه اون نگین سرتغ را دوباره ببینم نه اون دختر غم زده.

 

صدا:اوهوع چه حرفی قلمبه سلمبه ای میزنی ها.کتاب متاب میخونی؟

 

من:نه خیرم کتاب درکارنیست.بعدشم نبین من گاهی اوقات چل ودیونه میزنم.بعضی اقات چیز هایی میگم باید طلا گرفت.

 

صدا:چه خودتم تحویل میگیریا.حالا نمیشه قاب نقره باشه؟

 

من:نچ.

 

صدا:میدونی چیه؟

 

من:چیه؟

 

صدا:اینکه تو ونگین خیلی بهم میایید.توکه اعتمادت به اسمون هفتم کشیده اونم بدتر ازتو.فکرنکنی اینارا دارم ازخودم در میارما ! نه! قبل از رفتنش داشتم باصدای درونش یه گپی میزدم که گفت اونم مثله خودت اعتماد به نفسش زیادی زیاده.

 

من:واو چه پیشرفته.

 

صدا:بله مااینیم دیه.

 

دوباره ماتم گرفتم وبه گوشه ای نامعلوم زل زدم که صدای زنگ گوشی یک متر منو ازجاپروند.مامان پشت خط بود.

 

من:الوسلام مامان جان

 

مامان:سلام پسرم.خوبی؟

 

من:خیلی ممنون شما چطورید؟باباخوبن؟

 

مامان:من خوبم پدرت هم خوبه وسلام میرسونه.

 

من:سلامت باشن.کاری داشتی؟

 

مامان:آره مامان زنگ زدم بگم واسه امشب هرکاری داری کنسل کن.

 

من:چرا؟

 

مامان:خوب قرار خاستگاری گذاشتم برات.دختره هم خوشگل ِ،هم مومن.

 

من:مامان جان اولا صدبار بهت گفتم بزار من خودم همسر آیندمو انتخاب کنم.دوما برای امشب قرار خاستگاری گذاشتی برای من، بعد ساعت شش عصر بهم خبر میدی؟

 

مامان:ببین آرتین من اگه به پای توبشینم که خودت زن دلخواهتو پیداکنی هفت تا کفتن میپوسونم.تو میای امشب خاستگاری حق اعتراضم نداری.خداحافظ.

 

من:الو الو مامان.اه لعنتی قطع کرد.آخه من به کی بگم زن نمیخوام؟

 

صدادرون دوباره فعال شد:پس تو غلط کردی عاشق نگین شدی واونم عاشق خود.....

 

این صداهه چی گفت؟

 

من:صداجون تو چی گفتی؟

 

صدا:من...من هیچی بابا گفتم پس تو غلط کردی عاشق نگین شدی.توکه زن نمیخوای پس نبایدم عاشق میشدی.

 

احساس کردم این صداهه یه چیزی میدونه ازمن پنهان میکنه.سعی کردم از فکر اون حرف نیمه کارش بیرون بیام.

 

من:نه صدا جون منظورم این بود جز نگین زن دیگه ای نمیخوام.

 

صدا:نه تو رو خدا بخواه .سه چهار تا.تعارف نکنیا.

 

من:نه قربونت.

 

دوباره یاد خاستگاری امشب افتادم وعزا گرفتم.

 

شب وقتی رفتیم خاستگاری.گفتم اونجور که مامان میگفت مومن وخوشگله الان دختره رفته تو هفت تا سوراخ سمبه قایم شده وتا مامانش نگفته دخترم چایی بیار ازاین خبری نمیشه.ولی برعکس شد.

 

دختره خودش درو باز کرد وگل را گرفت وخودش وخودش چایی آورد.

 

وای ازقیافه چیزی نگم که اصلا قیافه نداشت.یعنی به جرئت میتونم بگم سارینای بی ریخت دربرابراین حوری بهشتی بودچه برسه به نگین.

 

یه ذره که گذشت بااون صدای تو دماغیش گفت:بهتر نیست بریم سراغ اصل مطلب؟

 

یعنی تا اینو گفت دهن من عین دهن سکته ای ها باز موند.مامان وباباهم چشماشون گردشد.دختربه این پررویی نوبره والا.د اخه لا اقل نکردبرای دلخوشی من دوثانیه سرشو بندازه پایین من بگم خجالتم بلده.

 

وقتی رفتیم تو اتاق باهم حرف بزنیم اون دختره که تازه فهمیده بودم اسمش گیلداست بدون اینکه بزاره من چیزی بگم شروع کردبه صحبت کردن:خوب ببینید من ازهمسر اینده ام انتظار دارم باهام صادق باشه،به غیر از من یه نیم نگاهم به خانومهای دیگه نندازه.مهریه هم سکه به سال تولدمیلادی من باشه بهتره.البته بگم مهریه راکی داده وکی گرفته ولی خوب برای محکم کاری خوبه.

 

تواون لحظه میخواستم بگم اگه به توِ که توهمین خاستگاری شماره حساب بانکیتو میدی بهم میگی برو پول سکه ها را بریز به حساب.بعدم میگفتی برای محکم کاری خوبه.حالا خوبه نگفت مهریم دست وپات باشه.والــــــــــــــــــــــــا!!!!!!!!!!!

 

گیلدا بااون قیافه مزخرفش پریدوسط افکارم وگفت:قبوله؟

 

من:ببخشید؟چی قبوله؟

 

گیلدا:وایعنی اینقدربه من وزندگی بامن فکرمیکنید که حواستون نبودچی گفتم.؟گفتم که به مهریم انگشتای شستتون ویه ویلای لواسون هم اضافه کنیم.خوبه نه؟

 

این دختره دیگه روی سنگ پای قزوین راکم کرده.بی تربیت.

 

من:نه خیرم.

 

گیلدا:وا چرا؟

 

من:خانوم بزارید من اول چند تا چیز را روشن کنم .بعد واسه خودتون ببرید وبدوزید.اولا که من اصلا به شما فکرنمیکنم.

 

گیلدا:چرا؟

 

من:لطفا نپرید وسط حرفم.دوما شما فکرنمیکنید زیاد از حد پرروتشریف دارید؟اگه میخواهید کلا زندگیمو دار وندارموتقدیمتون کنم؟تعارف نکنیدا!!!

 

سوماخانوم مثلا محترم من اصلا قصد ازدواج ندارم والانم فقط وفقط به اصرار مادرم اینجا هستم.

 

بعد باعصبانیت از اتاقش بیرون رفتم.به محض ورودم به سالن پذیرایی همه ی سرها به سمتم برگشت.مامان که قیافه ی من را دید سریع گفت:من فکر کنم دختر شما وپسرمن به نتیجه ای رسیده باشن بهتره که ما رفع زحمت کنیم.

 

سرِدو دقیقه مامان وبابا سوارماشین شدن.

 

تامامان خواست صحبت کنه گفتم:هیچی نگو مادر من.آخه اینم دختره تو انتخاب کردی؟جلو سنگ پا قزوین لنگ پهن میکنه.میدونی برگشته به من چی میگه؟

 

مامان وبابا:نه

 

من:بااون صدای تو دماغیش راست راست به من زل زده ومیگه مهریه من باید سکه به سال تولدم ومیلادی باشه.اگه انگشتای شستتون واون ویلای لواسونتونم بهش اضافه کنید که چه بهتر.بعدم تازه میگه مهریه را کی داده وکی گرفته.

 

بعد این حرفام باباومامان زدن زیر خنده.

 

من با حرص گفتم:اره اره  بخندید حرص خوردن من خندیدن هم داره.

 

روبه مامان گفتم:مامان جان خواهش میکنم بزار خودم فرد دلخواهمو پیداکنم.

 

مامان:اخه پسرم توکه روی همه ی دخترا عیب میزاری.پس کی این فرد مورد علاقتو پیدامیکنی؟ها؟ببین امیر علی رفته سر خونه زندگیش .دیروزم داشتم با حاج خانوم مامان سامان صحبت میکردم گفت که سامانم یکی را دوست داره وبهم گفته برم خاستگاریش.اون دوتا بااون همه سخت گیری دارن ازدواج میکنن ولی تو چرا هنوز اون دختر استثنایی را پیدانکردی؟

 

زیر لب گفتم:کجای کاری مادر من  که پسرت شش هفت ماهه عاشق شده.

 

مامان:چیزی گفتی ارتین؟

 

من:نه فقط گفتم پیدا میشه.

 

مامان:انشاالله همینطوره.

 

من:انشالله.

 

بابا زد روی پام وگفت:نگاه پدرسوخته چه انشاالله ازته دلی هم میگه.

 

من:خوب پدرمن دارم ازته دل میگم که زود برگرد.....نه چیزه زود پیدابشه.بعدشم شما یه فحشی به من بده که برنگرده به خودت.

 

اوف نزدیک بود لو بدما!!

 

 

مامان:آرتین؟

 

من:جانم؟

 

مامان:پسرم تو میدونی سامان کی را دوست داره؟حاج خانوم گفت سامان که نم پس نمیده ببین ارتین میدونه؟

 

من:اوا مادر من مگه سامی بچه ست که نم پس بده؟هی.

 

مامان:حرف را نپیچون.

 

ارتین:خوب چی بگم؟بله میشناسمش.

 

مامان:خوب چجور دختریه؟

 

من:این سئوال را من نباید جواب بدم.ولی تاجاییکه میدونم دختر خوبیه.به حاج خانوم بگو بره خاستگاریش تا نپریده.

 

مامان:باشه باشه.الان بهش زنگ میزنم.

 

مامان این راگفت وگوشیش را بیرون اورد وزنگ زد به حاج خانوم.

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 7 اسفند 1393برچسب:, ] [ 1:5 ] [ بانوی سرخ ] [ ]