پست هشتم

پست هشتم

 

 

نگین:

الان دارم بانیکی وشبنم وشوهراشون وارتین توی یه پاک قدم میزنم.

شبنم:نگین بی معرفت چرا از خودت یه خبر بهمون ندادی؟

من:نمیتونستم.حالم خوب نبود.

نیکی:چهارسال؟چهارسال حالت خوب نبود؟

من:نه ولی من دوسال فقط تحت نظر روانشناس بودم.اونا دوباره اعتمادبه نفس منو زیادکردن.اینقدرعملای جورواجورکردم که دیگه اگرم کسی میمرد من زیاد ناراحت نمیشدم ومیگفتم من تلاش خودمو کردم ولی ااون عمرش به دنیا نبود.

بعد ازخوب شدنم هم درگیر کارام شدم.

حتی وقت سرخاروندن هم نداشتم چه برسه به تلفن زدن.موقعی هم که میخواستم بهتون زنگ بزنم یهویی آنادوستم پشت سرم جیغ کشید منم چون کنار حوض اب بودم موبایلم افتاد توی اب وگوشی سوخت وشماره های شما پرپرشد.

شبنم:خیله خوب ماها را راضیمون کردی.مهم اینکه الان اینجایی.

نیکی:نگین دلمون واسط خیلی تنگ شده بود.

من:نیکی به قران یه قطره دیگه اشک ببینم میرم ودیگه هم برنمیگردما.

بعد این حرف حس کردم ارتین که پشتم بود یه چیزی شبیه غلط می کنی یاهمچین چیزایی گفت.

شبنم:تو جرئت داری دیگه بدون اجازه من پاتو از شهر بیرون بزار پدرتو بیرون میارم.عه عه عه دختره خیره سر چهارسال رفته وتازه برشته ولی بازم حرف رفتن میزنه.

من:چشم دیگه چی؟شبنم خیلی پررو شدیا!قبلا جرئت نداشتی روحرف من حرف بزنی.

روبه سامان گفتم:سامان تو به این دختره رو دادیا.

سامان:خوچکارکنم یه خانوم که بیشتر ندارم.

شبنم باغیض برگشت عقب وگفت:نه توروخدا میخوای داشته باش سه چهار تا فقط تضمینی ندارم که بزارم سالم بمونی وفیض چند همسری ببری.

زدم زیر خنده.

نیکی:تو اونجا چکار میکردی؟

من:خوب منم اونجا درگیر بیمارا ودانشجوهام بودم.

نیکی:منظورم خاستگاری،دوست پسری،نامزدی،شوهری،بچه ای.«اینجای حرفش ساکت شد»

من حرفشو ادامه دادم:نوه،نتیجه،ندیده،نویده راحت باشا بگو.

نیکی:خوب حالا بگوببینم کدومشون؟

من:هیچ کدوم.

شبنم:نگین خیرسرت داره27سالت میشه ها!تاالان بوی ترشیدگیت کل امریکارابرداشته.

من:بروبابا.

شبنم:جدی میگم.

من:هنوز فرصتش پیش نیومده.بعدم فرصتش پیش بیادکوخاستگار؟تویکی نشونم بده کوروکچلم بود باسر قبول میکنم.

نیکی:نگین اون پسرموفره را دیدی؟دکتر موحدی.خدایی جای برادری خوشتیپه.نه کوره ونه کچل.متوجه شدم ازبدو ورودت نگاهش به تو بود.کیس خوبیه ها؟

نمیدونم چی شد که صدای نفسهای ارتین تند شدومن قشنگ میتونستم بااینکه پشتمه ولی اون صدارا بشنوم.

من:لطفا ازاین لقمه ها برای من نگیرید.من ازدواج نمیکنم.بعدم از این دکتر موحدی بهتر نبود لقمه بگیری؟؟ایش پسره هیزززززز

شبنم:خوب دکتر....

پریدم وسط حرفش وگفتم:شبنم بس کن لطفا.

شبنم:چرا بس کنم؟دو روز دیگه میشه 30سالت بعد میگن پیر دختری.

من:نه نمیگن.شبنم ،هلنا دختر دکتر اعتصامی دوسال قبل تو سن29سالگی ازدواج کرد.منم بخوام راه اونو ادامه بدم هنوز دوسال دیگه وقت دارم.بعدشم شما ها اینقدربه من گیر ندید.تو ونیکی 4ساله عروسی کردید اونوقت هنوز بچه ندارید؟نچ نچ.

نیکی وشبنم سرشونو انداختن پایین وسامان وامیر علی وارتینم خندیدن.

گوشیم زنگ خورد.عکس هیراد روی صفحه افتاده بود.شبنم ونیکی یه نگاهی به صفحه گوشی انداختن وابروهاشونو بالا انداختن.

دکمه اتصالو زدم که ازشانس بسیار خوشگلم موبایلم روی بلندگوبود:سلام بــــــــــربانوی خودم.

من:سلام هیراد.چطوری؟

هیراد:من خوبم تو چطور مطوری بانو؟

من:منم عالیم الان کنار دوستام هستم.همونایی که برات گفته بودم.

هیراد از حس من به ارتین خبر داشت یعنی نمیدونست عاشقشم فقط میدونست قبل ازرفتن به امریکا ازش خوشم میومده وازتمام اتفاقاتی که برای خودم وارتین افتاد اون زمانها خبر داره .فکرکنم الان فکرمیکنه فراموشش کردم.

هیراد:خوشحالم.نگین؟

من:جانم:

هیراد:جانت به سلامت خانومی.کی برمیگردی؟

من:هیرادی تو نمیتونی مدارک ووسایلم را برام بفرستی؟

هیراد:نگین نگو که برنمیکردی.ازوقتی ر فتی خونه بابا اینا سوت وکور شده وهمه ناراحتن.ازدوریت دارن آب میشن.خواهش میکنم بیا دختر خوب واینقدر مارا عذاب نده.

من:باشه میام هیراد.میام.

هیراد:وای نگین زنگ زدم یه چیزی بگم بلکه یه ذره عذاب وجدا ن بگیری.

من:چرا؟

هیراد:به خاطر اینکه پسر مردم را عاشق خودت میکنی وبعد میزاری میری.

من:من؟عاشق کردم؟کی را؟

هیرا:منظورم الکسِ.پسره از وقتی رفتی غم باد گرفته.توکیلینیک دیدمش.ژولیده وپولیده.بهش میگم دکتر جون چته؟میگه:عشق نگین بامن این کار را کرد.بعد به پام افتاده میگه خبری ازش داری؟راستش برای اینکه از سرت باز بشه وبره دنبال زندگیش گفتم تو ایران داری ازدواج میکنی.

من:اولا این ضرب شست منو یادش رفته؟دوماغلط کرده بازم حرفی از من میزنه من صدباربهش جواب منفی دادم.سوما بااینکه غلط کردی گفتی من دارم ازدواج میکنم ولی خوب دستت طلا.

هیراد:ولی خدایی تا گفتم داری عروس میشه یهو خشک شد.

من:میدونم بی انصافیه ولی به من چه؟اون نباید عاشق یه دختر از یه فرهنگ دیگه میشدچون من ترجیح میدم بایه مرد ایرانی اصیل ومسلمان ازدواج کنم نه یه ایتالیایی مسیحی.

هیراد:حرفتون صحیحه بانو شما هم حق انتخاب داشتی.....اه نکن پدرسوخته.موهام کنده شدددددددد...............نگین بابا بیا دومین با دنی حرف بزن که موروی سرم باقی نذاشت از من بای.

من:بای.

دنیل:الــــــــــــــــــوعمه.سلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام.

من:سلام عمرمن.چطوری عزیزم؟

دنیل:دوبم عمه داشتم حلفاتو با بابا دوش میکلدم شنیدم دوفتی برمیگلدی اله؟؟؟؟؟؟؟؟

من:اره عمه برمیگردم.سوغاتی چی میخوای برات از ایران بیارم؟

دنیل:عمه یه دونه دوس دختل خوشل مثله خودت بلام بیال.فقط دوساله بیشتل نباشه ها!!!!!!

چشمام ازکاسه بیرون زد.این حرف دنیل باعث شدکه نیکی وشبنم وارتین وسامان وامیرعلی که داشتن به حرفام گوش میکردن به خنده بیوفتن.

من:پدرسوخته کی گفت اینو بگی؟

دنیل:عمه بابا هیلاد دوفت.اگه دولوغ بگم ایشاالله خدا ماشین شالژیمو برداره ببره پیش خودش بده به فلشته ها باش بازی کنن.

من:الهی فدای تو شیرینم.من میدونم تو راست میگی.خودم بعدا حساب اون بابا هیراد چش سفیدتو میرسم.عمه من باید برم کاری نداری؟

دنیل:نه عمه.منتظرتم.ای لا ویو بــــــــــــــوس بابای.

من:بابای.

بعد از قطع تماس نیگی گفت:نگین هیراد کیه؟تاجایی که ماخبرداریم تو داداش نداشتی.

من:اره نداشتم ولی الان 4ساله یه برادر دارم.اون هیراد بودپسر دکتر اعتصامی وروانشناس من.اونم خیلی درحق من لطف کرد.میدونید در اصل من وقتی رفتم امریکا توفرودگاه....................

وتمام ماجرا رابراشون تعریف کردم.

شبنم:چه اتفاقاتی افتاده ها!!!

من:اره.ولی خداراشکر این اتفاقات خوب بودن.

نیکی:نگین؟اون الکس کیه؟خاستگارته؟

من:وای نیکی اسمشو نیارکه کهیر میزنم.

نیکی:اوا.چرا؟

من:بابایکی از سمج ترین خاستگارامه البته همکارمم هست یعنی متخصص گوارشه.ایتالیایی ومسیحی.خیلی بهم گیر میداد .

یک روز اومد کنارم وگفت:میخوام همسرم یک زن شرقی وکدبانو باشه.

شبنم:خوب

گفتم:خوب بهتره برید بایه دختر ایرانی ازدواج کنید.

برگشت بهم گفت:یعنی اگربرم خاستگاریش تومیگی جوابم چیه؟

گفتم:مگه دختر ایرانی سراغ داری وعاشقشی؟

گفت:اره.

نیکی:خوب خوب

گفتم:الکس تو قیافه وموقعیت خوبی داری پس بهتره بری خاستگاریش مطمئنا قبول میکنه.توارزوی هردختری میتونی باشی.

ارتین یهویی با قیافه برزخی گفت:خوب خوب خوب.

باتعجب یه نگاهی بهش انداختم که اسمونو نگاه کرد.

من:نمیدونم یهویی یه جعبه حلقه از کجا بیرون اورد وجلوم زانو زد وگفت:زنم میشی؟

منومیگید اولش هنگ کرده بودم بعدچنان عصبانی شدم که اون سرش ناپیدا.

یهویی پرونده بیمار را راکوبیدم تو صورتش وگفتم:اگه یکباردیگه چنین تقاضایی ازمن بکنی زندت نمیزارم.

وراهمو کشیدم وازاتاق بیماربیرون رفتم.اونم دنبالم میومد ومیگفت:خودت گفتی موقعیتم خوبه وهردختری ارزوی منو داره.

دوباره برگشتم عقب وپرونده را محکمترکوبیدم تو صورتش وگفتم:ولی من ارزوی توروندارم.

بچه ها ازخنده روصندلی پارک ولو شده بودن.

شبنم ونیکی:خوب دیگه؟.

من:داستان حرص خوردن من براتون جذابه؟

هر5تاشون باهم گفتن:خیلی.

من:مرسی هماهنگی.خوب کجاش بودم؟

سامان گفت:اون جاش که گفتی بازم پرونده راکوبیدی تو صورت اون بدبخت فلک زده.

من:وای وقتی بعداون روز را یادم میاد خیلی عذاب وجدان میگیرم.

امیرعلی:مگه چی شد؟

من:صبح فرداکه داشتم میرفتم تو بیمارستان،دیدم یه پسره بادماغ بادکرده قرمز وچشمای ورقلمبیده داره میاد طرفم.دقت که کردم دیدم الکس.

اومد پیشم وگفت:سلام

منم اصلا کتک کاری دیروز یادم رفته بود برگشتم گفتم:سلام دکترپارکر صورتتون چرااین شکلیه؟

گفت:خوب تو این ریختیش کردی دیگه.

برگشتم باتعجب وبی حواس گفتم:من به هفت جدم بخندم اگه روی شمادست بلند کرده باشم.

اونم متعجب تر ازمن گفت:یعنی خاستگاری دیروز من واون کتک خوردن بنده رایادتون رفت؟

شبنم درحالی که اززور خنده قرمزشده بودگفت:خوب.

من:تااینو گفت یادم اومد چه کاری کرده بود.دوباره قاطی کردم وایندفعه کیفموکوبیدم تو صورتش که اخش بیرون اومد.میدونیدتو کیفمم پرازکتاب بود.

هیچی دیگه صورت بدبخت کلا ازریخت افتاد. بااین همه کتکی که بهش زدم اون راحت میتونست ازم شکایت بکنه ولی نکردواین از لطفش بودوگرنه چندماهی باید اب خنک میخوردم.این قضیه را به هیراد گفتم واونم مجبورم کرد که برم وازش عذر خواهی کنم.کلی سروصداکردم وجای اینکه اون شاکی باشه من معترض بودم ومیفتم اون باید بیاد ازم معذرت بخواد.بگیدخوب.

همه:خوب.

من:خوب به جمالتون.بالاخره هیراد راضیم کردکه برم ازش عذرخواهی کنم.البته ازاین موضوع نگذریم که من اول الکس راوادارکردم ازم عذرخواهی کنه.اونم مظلوم ازمن معذرت خواهی کرد.اصولامن ازهیچ پسری عذرخواهی نمیکنم پس باکلی زور زدن فقط گفتم :منم همینطور.

بگذریم که هیراد چقدر دعوام کردکه چرادرست عذرخواهی نکردم ولی منم نامردی نکردم وهمون کیف سنگینموکوبیدم تو صورت هیراد وگفتم:اگه میخوای کتک بیشتری نخوری وقیافتو بهم نریزم وزنت طلاق نگیره حرف نزن.اونم برای حفظ جونش دیگه جیکم نزد.

همه درحال قهقهه زدن بودن.

سه ماه بعد:

روزهام یک به یک میگذره ومن الان مثل 4سال پیش بازم دارم توبیمارستان دکترکریمی کارمیکنم.

تواین سه ماه متوجه شدم که ارتین خیلی عوض شده.مخصوصا نگاهش ومن این ارتین رابیشتردوست دارم.فکرکنم اونم دوستم داره.یعنی خداکنه اینطوری باشه.

برای نسیم خاستگاراومده واون نفرکسی نیست جز رامبد پسرعموم.من تاقبل ازاینکه ازایران برم میدونستم نسیمم رامبد را خیلی دوست داره وبخاطراون به خاستگاراش جواب منفی میده.درست مثل موقعیت الان من.تنهاتفاوتش اینکه نسیم ازعلاقه رامبدبه خودش خبرداشت ولی من حتی نمیدونم عشقم یکطرفه هست یانه.هفته دیگه قراره عقدوعروسی نسیم ورامبدرا باهم بگیرن.

امروز قراره یه دکترجدیدبیاد.این نیلوفر فوضول ومن رفتیم کل آماراین بنده خدارابیرون اوردیم.دکترمهرشاد طهماسبی،مجرده،پولداره،خوشگل ودکتر عمومیه.

شبنم ونیکی وشوهراشون وارتینم برای عروسی نسیم دعوت بودن.شبنم ونیکی رفته بودن خرید کنن ومرخصی گرفته بودن.به منم گفتن برم ولی من یه لباس خوشمل از امریکا خریده بودم.حالا روز عروسی میگم براتون چه شکلیه.داشتم میگفتم.اونا رفته بودن ومن ونیلوفرم بخاطر خلوت بودن بیمارستان داشتیم تو لب تاب نیلو فیلم عاشقانه خارجی  میدیدیم.

تولحظه حساسش بودکه یه پسرجیگراومد بالای سرمون وگفت:روزبه خیر خانوما.

سریع به خودمون اومدیم وپوست تخمه هارا ریختیم پایین ولب تاب رابستیم ومن گفتم:روز شماهم بخیر بفرمایید؟

پسر:من دکتر مهرشادطهماسبی هستم.پزشک عمومی.

من:اوه بله.منم دکتر کیانی هستم متخصص قلب خوشوقتم.

طهماسبی:همچنین.

چون که حوصله حرف زدن بااین دکترژیگول رانداشتم روبه نیلوگفتم:خانوم خردمندلطفادکترطهماسبی را به اتاق دکترکریمی راهنمایی کنید وبعد بیمارستان رانشونشون بدید.

نیلو:چشم.

سه روزی ازاومدن دکتر طهماسبی گذشته بود.این دکتره خیلی سوسوله همش دور وبرم میپلکه حس خوبی نسبت بهش ندارم.

تواتاقم نشسته بودم که یکی درزد.گفتم:بفرمایید

دکترطهماسبی اومد تو وگفت:خانوم دکتر میتونم چندلحظه وقتتون رابگیرم؟

من:بفرماییدبنشینید.

طهماسبی:نه لطفااگه امکانش هست ساعت کاریتون که تموم شدبیایید پشت بیمارستان.

یه جورایی هم ترسیدم وهم کنجکاورشدم:دکتر طهماسبی من چرا باید به شمااعتمادبکنم وبیام پشت بیمارستان؟

جاخود.انتظارنداشت یکه بهش بگم بهت اعتمادندارم.زودبه خودش اومد وبایه لبخند بیریخت گفت:شماهمیشه اینقدرمحتاط هستید؟

دستاموتو هم قلاب کردم وگفتم:همیشه که نه.امادرمواقعی احتیاط شرط عقله.

لبخند طهماسبی پررنگ ترشد.اه اه کی به این گفته بخنده خوشگل میشه؟

دکترطهماسبی:لطفابه من اعتمادکنید من کارمهمی باهاتون دارم.

این پسره بدجورذهن منو درگیرکرده ها.جهنم وضرربرم ببینم چکارم داره.

من:خیله خوب منتظرم باشید.

طهماسبی دوباره یه لبخند زد وگفت:ممنونم عزیزم.

این......این بزمجه چی گفت؟

بااخم وجدی گفتم:اقای طهماسبی لطفا حد خودتونو بدونید.

دوباره تعجب کرد وگفت:معذرت میخوام.من رفتم منتظرتونم.

زیرلب گفتم: بری که برنگردی.

دکترطهماسبی:چیزی گفتید؟

من:نه خیرگفتم به سلامت.

موبایلموبرداشتم وزنگ زدم به نیلو وجریان راگفتم.اونم فوضول ترازمن گفت :برو ببین چی میگه ونترس.

گفتم :باشه.

درتمام مدت صحبت کردن بانیلو نمیدونستم که دراتاقم نیمه بازه وارتین داره ازپشت دربه حرفام گوش میده وهرلحظه عصبانی تر وبه خون دکتر طهماسبی تشنه ترمیشه.

شبنم زنگ زد به من وگفت که شب میخوادبره خونه مادرشوهرش   ونیکی هم دعوته.مطمئن بودم ارتینم میره چون خانواده اونا باخانواده سامان وامیرعلی روابط خوبی داشتن.شبنم ازمن ونیلو فرخواست جاشون واییستیم.پس نتیجه میگیریم که نمیتونم برم خونه.بهترتنها بودم توخونه.راستی بابابرام یه خونه نزدیک بیمارستان اجاره کرده تا راحت باشم.وجالبه بدونید که یاشارم طبقه بالای خونه من با دوستاش زندگی میکنه.امشبم شیفته ونیست خونه.دوست ندارم وقتی یاشارنیست برم تواون خونه اخه به دوستاش هنوز اعتمادی ندارم فقط به سهیل که بچه خوب وباحالیه  اعتماد دارم که اینم ازشانسم اونم رفته کرمانشاه دیدن خانوادش.

ساعت شیفت خودم تموم شد راه افتادم به سمت محوطه پشت بیمارستان دیدم طهماسبی بالباس شخصی ایستاده وکت اسپورتش رو یه دستشه.تو فکربود.خداییش اگه اون لبخند زشت وچشمای هیزشو فاکتور بگیریم خیلی خوشتیپه.البته به پای ارتین نمیرسه اون خیلی جذاب تره حداقل برای من اینطوره.

 

من:دکتر؟

نفهمید .دوباره صداش زدم.اینبار یه تکون خورد وبه خودش اومد.

دکتر طهماسبی:اوه ببخشید متوجه نشدم اومدید.

من:بله معلومه. اتفاقی افتاده که اینجور توی فکربودیددرسته دکتر؟.

دکتر:اینقدرنگو دکتر واسمموجمع نبند.من مهرشادم.

من:بله؟

دکتر:ببین نگین.

من:کیانی.نه نگین.

دکتر:خیله خوب.ببین خانوم کیانی من ازتو خیلی خوشم اومده.ازشخصیتت،قیافت،اخلاقت.

من:خوب؟

دکتر:میخوام که درخواست دوستی منو قبول کنی.

من:یعنی من بشم دوست دخترتون؟

طهماسبی که دید من ارومم گفت:اره.

اومدم فحش کشش کنم وبزنم ترکیب صورتشو بریزم بهم که یهو یه دستی از پشت سرم اومد وخوابید پای چشم طهماسبی.

به ارتین نگاه کردم که داشت صورت طهماسبی را زیر مشتهای خودش له میکرد.اولش داشتم لذت میبردم که داره حق اون پسره هیز راکف دستش میزاره ولی دیدم مشتهای ارتین شدت گرفت ترسیدم طهماسبی رابکشه.

باوحشت صداش زدم:دکتر........

ارتین هیچی نگفت.

من:دکترمحتشم ولی کنید.

ارتین....................

من:اقای محتشم تورا خدا ولش کنیدکشتیتش.

ارتین هیچی نگفت اخر جوش اوردم ودادزدم:ارتــــــــــــین مگه بهت نمیگم ولش کنـــــ داری میکشیش.

ارتین باشنیدن اسمش اززبون من تعجب کرده بود.اهمیتی ندادم ورفتم بالای سر طهماسبی.کتش که افتاده بود رابرداشتم.نگاهی به قیافش کردم کبود بود.گوشه لبشم زخم شده بودوبینیش خون میومد.

من:دکتر کتتون.

کت راباخشم از دستم کشید وبلند شدکه بره.که صداش زدم:دکتر طهماسبی؟

دکتر:چیه؟نکنه توهم میخوای منو بزنی؟یه درخواست دادم ولی ببین جوابم چی بود.وهمزمان به صورتش اشاره کرد.

ارتین خواست دوباره بره جلو گه برگشتم طرفش ودستاموباز کردم وگفتم:صبرکن.

دوباره برگشتم طرف طهماسبی وگفتم:نه من نمیخوام شمارابزنم.شرمنده بخاطر کتکی که خوردید ولی متاسفانه باید بگم،حقتون بود.اگه دکتر محتشم دخالت نمیکردن،منم همچین بلایی راسرتون میاوردم.از دکتر مملکت بعیده که با وقاحت بره به دخترمردم پیشنهاد دوستی بده.شرمنده قصد دخالت ندارم ولی بهتره این هوس بازی هارا کناربزارید وبرید زن بگیرید.ناسلامتی میخوره بهتون 35یابیشترداشته باشید.

دکتر باحرس گفت:ممنونم بخاطر نصیحت گرانبهاتون.ولی بهتره این چیزارا به اون شازده که پشتتونم ایستاده گوش زدکنید.

عصبانی شدم وقبل ازاینکه ارتین چیزی بگه با گامهای بلند رفتم طرف طهماسبی جلوش ایستادم خواستم بزنم توگوشش ولی صبرکردم وباخشم گفتم:حتی لیاقت زدن هم نداری بیچاره.جرئت داری یکباردیگه فقط یکباراون حرف مزخرفتو تکرار کن.اون مرد که اونجا ایستاده دخترای مردمو بدبخت نمیکنــــــه ازشون دفاع میکنه.چون نمیخوادناموس همنوعشو تو وامثال تو بیچاره کنن.اون هنوز اینقدر وقیح نشده که بخواد خودشو بایه همچین درخواستی کوچیـــــــــک کنه.

طهماسبی پوزخندی زد وگفت:هه معلومه خیلی خاطر همو میخواهید.ببینم نکنه این پسره دوست پسرته که اینقدر از درخواست من عصبانی شد؟

کصاااااااااااااااااااااااافط.

من:همه مثل تو پررو وبی حیا نستن که تو این سن برن دنبال دوستی با دختر یاپسر مردم.

طهماسبی خشمگین شد منو هل داد ورفت.

برگشتم طرف ارتین.یه گوشه از لبش پاره شده بود.خودشم که عین مونگلا بین خشم وخوشحالی بود.نمیدونم چش بود.

با ناراحتی رفتم کنار وگفتم:دکتر لبتون.......بغض نذاشت ادامه حرفموبگم.اون پسربه خاطرمن زخمی شده بود.

ارتین دستی به گوشه لبش کشیدوخونشو پاک کرد وگفت:چیزمهمی نیست.بالاخره اون قدرمن زدم باید یه چیزی هم میخوردم.

من:متاسفم.

ارتین:چرااومدی اینجا دختر خوب.

یعنی نفهمیدی؟خرخودتی ارتین خان.

من:شماکه تمام مدت پشت درخت بودید ومیدونیدچرااومدم.

جاخورد.فکرنمیکرد اونو دیده باشم.وقتی داشتم میومدم دیدمش پشت درخت قایم شده نمیدونستم چرا؟ولی درکل وقتی فهمیم ارتین اونجاس اروم شدم.

ارتین:خوب ...خوب من داشتم ازکناراتاق شما رد میشدم که صداتونو شنیدم.ازکثیف کاری های طهماسبی خبرداشتم  نگرانتون شدم ترجیح دادم بیام ازدورمراقبتون باشم.بالاخره همکارمید.

چرا تو بایدنگران من باشی ارتین؟یعنی دوستم داری؟چرا حرفات دوپهلوِ.

من:نمیخواست بیایید من مراقب خودم هستم.

عصبانی شد وگفت:نه نیستی.جرئت داری فقط یکباردیگه باطهماسبی وامثال اون همکلام شو.اونوقت میدونم چکارت بیارم.

من:بله بله؟چی گفتید؟شماچکاره من هستید؟هان؟اصلا من شاید بخوام بایکی ازاونا ازدواج کنم بااین رفتار شما نمیتونم.

اخ اخ ای اراجیف چی بود من گفتم؟ارتین برزخی شد.

ارتین:تو بیجامیکنی با امثال اون ادم کثیف ازدواج کنی.

من:میکنم به شماهم ربطی نداره.شما هیچ کاره ی من نیستیدکه دستورمیدید.

ارتین:ربط داره خیلی هم ربط داره.بعدا میفهمی من چکارتم.

وراهشو کشیدورفت.

منظورش ازاون حرفای اخرش چی بود؟نکنه برادر گمشده ای چیزی داشتم وخودم خبر ندارم واینم برادرمه.نه بابا.ایناچیه من میگم.خنگ شدما!!!!!ولش کن خودش گفت بعدامیفهمم دیگه.

منم راهموگرفتم وبه سمت ساختمان بیمارستان کرکت کردم.یه راست رفتم طرف نیلو وتمام قضیه ها ازجمله حرفای اخرمو باارتین بهش گفتم.اونم توفکررفت وبعد یه لبخندبه من زد وشیطون نگاهم کرد.هرچی هم ازش میپرسیدم چرااینجوری نگاهم میکنی میگفت:من یه چیزی راکشف کردم.حالا خودت بعدا میفهمی.

ای بابا اینم منو توخماری گذاشت.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 7 اسفند 1393برچسب:, ] [ 1:16 ] [ بانوی سرخ ] [ ]