پست دوازدهم
به سمت پذیرایی حرکت کردم.
اقا میثاق کنار دکتر اعتصامی نشسته بود.
من:اقا میثاق؟
اقامیثاق:بله پسرم؟
من:میشه چندلحظه وقتتونوبگیرم؟
اقامیثاق:حتما .امیر اقا من چند لحظه برم ببینم این جوون چکارم داره.
من:اگه میشه موقعی که خانومها بیرون رفتن وقتتونو بگیرم.
اقامیثاق:فرقی نمیکنه که.
من:برای من فرق میکنه لطفا.
اقامیثاق:خیلی خوب باشه.
ـــــــــــــــــ
همه افراد به جز اقامیثاق برای گردش بیرون رفته بودن.
من الان روبه روی اقامیثاق نشستم واونم الان منتظره که من حرفموبزنم.
اقامیثاق:خوب بگو پسرم.چکارم داشتی که حتما باید باهام تنهاصحبت میکردی؟
من:خوب.......امـــــــــــــــ...چیزه.
اقامیثاق:اتفاقی افتاده؟
من:نه نه نگران نشید.
اقامیثاق:خوب چیشده که تواینقدرپریشانی؟
من:ببینید اقا میثاق این حرفارا که الان میزنم ممکنه زیادبه مزاج شما خوب نیادپس لطفا تا اخر صحبتام گوش کنید.
اقامیثاق:خوب بگو توکه جون به لبم کردی.
یه نفس عمیق کشیدم وگفتم.ازهمه چیز ،از اتفاقاتی که روز اول دیدن نگین تواون بیمارستان پیش اومد تا صحبت های همین دیشب.
اقای کیانی با دقت داشت به حرفام گوش میکرد.برخلاف نظرم که گفتم الان چاقو کشم میکنه ادم منطقی بود.حرفام که تموم شد گفت:یعنی تو عاشق دختر من شدی وقصد ازدواج بااون راداری؟
سرموانداختم پایین وگفتم:بله.
سکوتی برقرارشده بود که گفتم:اقا میثاق من واقعا کارم ازعاشقی گذشته.من دیوونه دخترتونم.چهارسال دوری اون را تحمل کردم ولی الان دیگه............
اقامیثاق دستی زد روی شونم وگفت:درکت میکنم.قصه عشق توهم مثله ماله منه.منم خیلی عذاب کشیدم.
من:واقعا؟
اقامیثاق که ازیاداوری خاطراتش خندش گرفته بود گفت:اره.برای اینکه بتونم با بهگل.....همسرمومیگم ازدواج کنم چه کتک هایی که از داداشاش نخوردم.
منم خندم گرفت.پس خداراشکر نگین داداش نداشت.
من:میشه بپرسم چرا؟
اقامیثاق:خوب تو اون زمان بهگل تازه 17سالش بود وخانوادش میگفتند حتما باید بره دانشگاه.منم یه پسره 25ساله بودم که تازه درسمو تو دانشکده مهندسی تموم کرده بودم.نه خونه داشتم ونه پول ونه ماشین.باخانوادم نزدیک به 5باررفتم خاستگاری .هردفعه هم جوابم همون جواب دفعه اول بود.یادمه بار سوم که رفتم خاستگاری بهگل سینی چای را روی شلوارم خالی کرد واروم گفت:اگه بازم بیای اینطرفا چای راروی سرت خالی میکنم..ازجسارتش بیش ازحد خوشم اومده بود.
من:پس نگین خانومم به مادرشون رفتن.خیلی جسور وبی پروا.
اقامیثاق:هی هی اقا پسر فعلا نگین دختر منه وتونمیتونی درموردش هیچ چیزی بگی.شیرفهم شد؟
من:بله.
اقامیثاق:خوب داشتم میگفتم دفعه چهارم گفتن دفعه بعدی که اومدی باید همه چیز داشته باشی.پدرم خدابیامرز....................منم یه خدابیا مرز گفتم........................بهم میگفت میثاق بیا من بهت پول میدم.من اونقدر مغرور بودم که همش میفتم نه.تااینکه عشق بهگل مجبورم کرد غرورمو بشکنم وبرم از پدرم پول بگیرم منتها به عنوان قرض.پولو سرمایه کارم کردمو یه شرکت کوچیک ساختمانی راه انداختم.
یکسال گذشته بود ومنم سخت مشغول کاربودم وشرکتمو توسعه میدادم.کارم خیلی گرفته بودوتونسته بودم قرض پدرمو بدم.
مادرم گیرداده بود بریم خاستگاری بهگل.میگفتم نه هنوز به جایی که میخوام نرسیدم.من هنوزم عاشق بهگل بودم ودورا دور هواشو داشتم.
اقامیثاق روبه من گفت:خسته شدی؟
من:نه نه اصلا برام خیلی جالبه.اگه ممکنه ادامشو بگید.
اقامیثاق:یک سال دیگه هم گذشت دیگه شرکت من در سال دوم تاسیسش یکی از بهترین شرکت ها به شمارمیرفت.یه خونه 200متری ویه پژوتونستم بخرم.به مامان گفتم دوباره برای خانواده بهگل پیغام بفرسته.
بارپنجم که رفتم خاستگاری بهگل من یه دختر خانوم دانشجوی حسابداری 19ساله بود.وقتی رفتم توی اتاق بابهگل صحبت کنم گفت که اونم دوستم داشته وفقط میخواسته امتحانم کنه ببینه چقدر عاشقشم وچه کارهایی براش انجام میدم.
بهگل گفت که خان بابا پدرشو میگم اون هیچ مشکلی باازدواج مانداشته وگفته بوده تو همون وضعیت دوسال پیشم دختر بهم میداده ولی بهگل گفته بوده نه.
خلاصه کنم برات سه سال بعدشم نگین به دنیا اومدیه دختر شیطون وشیرین.ازبچگی جلو پسرا قد علم میکردونمیزاشت حق اون یا دوستاشو بخورن.
از13سالگی بکوب درس خوند تا بشه یه خانم دکتر میگفت بابا میخوام جراح خیلی خوب بشم تا به همه ثابت کنم فقط مردا نمیتونن موفق باشن.والانم موفقه.
من:بله نگین خانوم دکتر خیلی محکمی هستن.تلاششونو کردن والانم اینو به شما وهمه ثابت کردن.
اقامیثاق:خوب اقا ارتین حالا باید در مورد این درخواست شما بگم که من ازشما خیلی خوشم اومده.ولی تواین مواقع نظر نگین مهمه.میفهمی که؟
من با ناراحتی:بله میفهمم ولی اگه........
اقامیثاق:اگه چی؟
من:اگه جوابشون...نه ...باشه...
اقامیثاق:ببین اقا ارتین من الان به عنوان یه کسی که خودشم عاشق بوده دارم بهت میگم دست نکش از عشقت نه به عنوان یه پدر.محکم باش.من دخترمو میشناسم .میدونم اونم ازتو خوشش میاد.
من باخوشحالی:جدی؟
اقامیثاق:صبرکن صبرکن امیدوارنشو شاید ازتو خوشش بیاد.
من:شماکمکم میکنید اقامیثاق؟
اقامیثاق:من میدونم دخترم اگه کنار کسی باشه که چهار سال تو عشقش سوخته حتما خوشبخت میشه ومنم ارزوی قلبیم اینه.کمکت میکنم به شرطی که مزه دهن نگین نصبت به تو شیرین بود وگرنه تو باید فراموشش کنی.
من:من نمیتونم.
اقامیثاق:پس سعی کن دلشو به دست بیاری.
من:مطمئن باشید نظرشو نصبت به خودم جلب میکنم.حالا.....چیزه.............
اقامیثاق:دیگه چیشده؟
باخجالت گفتم:پس من به خانواده ام.....اطلاع...بدم برای امر..امرخیر مزاحمتون بشیم؟
اقامیثاق خندید وگفت:قدمتون روی چشم.
باخوشحالی گفتم:پس بااجازتون من برمیگردم تهران.مادرم فردازنگ میزنن وبا خانمتون هماهنگ میکنن خدمت میرسیم.
اقامیثاق خندید وگفت:چقدرعجله داری تو پسر .فعلا که مهمان مایی پس فکرشم نکن که برگردی.
من:خواهش میکنم بزارید برگردم ایشاالله خدمتتون میرسم.
اقامیثاق:باشه ارتین خان میدونم تو دلت چه خبره برو به امان خدا.
سریع وبا شادی وسایلامو جمع کردم وبه امیر وسامی هم خبردادم میرم تهران.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نگین:
الان 1هفته ای که از رفتن ناگهانی ارتین میگذره.
یادم نمیره وقتی بابا اومد تو اشپزخونه وگفت ارتین رفته چه ابرو ریزی راه انداختم.
میخواستم چای دم کنم.داشتم قوری را پر از اب جوش میکردم که با این حرف بابا خشک شدم واب جوش از قوری سر رفت ودست من بیچاره هم سوخت.
تواون اوضاع نمیدونم چرا بابا یه جوری با لبخند نگاهم میکرد.
با بچه ها توی پذیرایی نشسته بودم.که مامان صدام زد وگفت برم تو اتاقشون.
یه ببخشید گفتم ورفتم پیش مامان.
در اتاق را زدم ووارد شدم:چیزی شده مامانی؟
مامان:نگین ببین دخترم یه چیزی میخوام بهت بگم فقط قاطی نکن.
من:چی؟
مامان:ببین....چیزه.......قراره برات امشب........
من:قراره امشب چی بشه؟
مامان:نگین امروز طلا زنگ زد وتورا برای فرهود خاستگاری کرد.
به معنای واقعی کپ کردم.فرهود منو دوست داشت؟؟؟؟؟نه این اصلا امکان نداره.
من:مامان چی میگی؟؟؟فرهود داداشه منه.
مامان:نه نگین اون داداشت نیست.
داد زدم:ولی حسم بهش خواهرانه هست.
خوشبختانه اتاق خواب مامان اینا با پذیرایی خیلی فاصله داشت وصدامو کسی نمیشنید.
مامان:نگین تو تا چند وقت دیگه 26سالت تموم میشه.ازت خواهش میکنم لگد به بختت نزن.
من:من بااین کار لگد به بختم نمیزنم.
این بار مامان دادزد:چراااااااا میزنی.لگد به بختت میزنی.دیگه معلوم نیست برات خاستگار میاد یانه.
هه مامانم داره چی میگه؟
من:مامانـــــــــــ من کورم؟؟؟؟کچلم؟؟؟؟چمه ها؟؟؟چمه که خاستگار برام نمیاااااااااااااد؟؟هان؟؟؟
مامان اروم شد وفت:تو هیچیت نیست دخترم.تو خیلی نازی.حیفی دیگه موقعیت بهتر از فرهود گیرت نمیاد.نگین اون عاشقته وتوراهم عاشق خودش میکنه.من مطمئنم.
من زمزمه مانندگفتم:نه نه نه.ولم کن مامان خواهش میکنم.
مامان:ولی....
پریدم وسط حرفش.باگریه گفتم:بسه بس کن مامان.
سریع ازتو اتاق مامان اینا بیرون رفتم وبه اتاقم پناه بردم.
سریع زنگ زدم به فرهود.
فرهود:سلام خانوم خانوما.
باگریه دادزدم:فرهودبگو اینا دروغشونه.بگو برادرم هستی.بگو عاشقم نیستی.فرهود بگو.بگو خاستگاری امشب الکیه.
به هق هق افتاده بودم.شاید باخودتون بگید یه خاستگاری کردن که این همه حساسیت به خرج دادن نداره ولی فرهود فرق میکنه.اون به من قول داده بود که برادرم باشه.سوگندخورده بود.
فرهود:نگینم....
من:به من نگو نگینم.
فرهود:باشه باشه نگین گریه نکن.خواهش میکنم اشکهاتو به خاطر من هدرنده.
دوباره داد زدم:فرهودددددد تو سوگند خوردی برادرم باشی.چرا اونو شیکوندی ها؟؟؟؟؟
این بار فرهودم دادزد:نمی خواستم بشکونم میفهمــــــــــی؟اره؟؟؟من اون قسم را نشکوندم.قلبم به بیراهه رفت.قلبم خط قرمز را رد کردوعاشق شد .
من:غلط کرد قلبت عاشق شد.فین فین کردم.
فرهود بااون صدای پربغض خندید وگفت:غلط کرد یانکرد .مهم اینه که کار از کار گذشته.من امشب میام خاستگاریت.جوابت هرچی باشه قبول میکنم.
من:میفهمی چی میگی؟؟
فرهود:اره میفهمم.نگین من الانم جواب تورا میدونم.فقط نمیخوام بعدها......بعدها که ازدواج کردی...افسوس بخورم که چرا برای به دست اوردنت تلاش نکردم.....میخوام اون موقع که دیدمت بگم تلاشمو کردم ولی .....
بغض تو گلوش نذاشت ادامه حرفشو بگه.
من:تویه دیوونه ای فرهود.
فرهود اروم گفت:اره دیوونه تو.
من:فرهود.
فرهود:جان فرهود؟
من:ازت خواهش میکنم امشب نیا.من نمیخوام خورد شدنت را به دست خودم ببینم.
فرهود یهویی چنان دادی زد که پس افتادم:نه نمیتونم ازم نخواه.
بوق بوق
قطع کرد.
روی تختم افتادم وتا تونستم گریه کردم.برای خودم،ارتین،فرهود.
نمیدونم چیشد که خوابم برد.
ـــــــــــ
باتکونهای دست کسی از خواب بلند شدم.
چشماموباز کردم.بابابود.
توی اغوش بابا افتادم ودوباره گریه کردم.
بابا:گریه نکن دخترم.
من:بابا.....فرهود.....اون نمیتونه.....عاشق....عاشقم باشه......اون وقتی من8...سالم بود قول...داد برادرم...باشه.
باباموهامونوازش کردوگفت:دخترم قلب نمیدونه قسم یعنی چی؟احساس عشق احساسیه که همه چیز وهمه کس را فراموش میکنی.
من:ولی بابا من نمیتونم فرهود راقبول کنم.
بابا :نگین تو کسی را دوست داری؟
یکه خوردم.
من:با..بابا.چی میگید؟
بابا:چیزی نگفتم که نامفهوم باشه.میگم تو به کس دیگه ای علاقه مندی؟
خواستم بگم نه که بابا گفت:دروغ نگو.نمی خوام اززبون تو دروغی بشنوم.
هیچی نگفتم وفقط سرموانداختم پایین.
بابا لبخند محوی روی لبش بود.گفت:دخترم انتخاب تو فرهود باشه یا یه نفر دیگه برای انتخابت ارزش قائل هستیم بدون هنوزم برای من همون نگین کوچولوی سرتقی.
لبخندی زدم وگفتم:ممنونم بابا.
بابا:نگین تو مجبوری امشب تو این مراسم باشی.
من با غم گفتم:میدونم.زنگ زدم به فرهود وگفتم نیاد ولی اون سرم داد کشیدوگفت میاداینو ازش نخوام.
با غم بیشتر زل زدم به بابا وفتم:بابا من نگران فرهودم.اون حتی میدونست جواب من چیه فقط میخواست از زبون خودم بشنوه،من فرهود را خوب میشناسم اون اگه از خودم بشنوه له میشه.
باباهم باغم گفت:میدونم دخترم میدونم.ولی فرهود باید بفهمه تو اونو به چشم برادر میبینی تا بره دنبال زندگیش.
من:بله شما درست میگین ولی....
بابا:ولی را ولش کن دختر خانوم شیطون.بند شو اماده باید بشی.ساعت 6.
من:چیــــــــــــــــ؟؟؟6؟؟چرا زود تر بیدارم نکردید.
باباخندید وگفت:مامانت اینقدر که صدات زدگلوش گرفت ولی خانوم خواب خوش بودن.
من:شرمنده وقتی استرس میگیرم ومیخوابم توپم بلندم نمیکنه.اینو تو امریکا فهمیدم.
بابا باز خندید وگفت:افرین به تو.دخترم برو اماده شو.
من:چشم چشم.
بابا یه نگاهی بهم انداخت وازاتاقم بیرون رفت.
سریع یه دوش 15دقیقه ای«جون خودم»گرفتم وبیرون اومدم.
باهمون حوله رفتم سرکمد لباسام.
یه کت وشلوار صورتی –سفید را انتخاب کردم.
خیلی ناز بود.کتم حالت پالتویی داشت وتا بالای زانو بودوصورتی ،استینای کتم مدل پاکتی بود.شلوارمم راسته سفید بود.کت وشلوارم یه دستمال گردن سفید ونازم داشت.
سریع موهامو برخلاف میلم سشوارکردم وبالابستم.
رفتم جلو اینه یه خط چشم باریک کشیدم.گونه هامو صورتی خیلی محو کردم ورژلب مایه صورتی دخترونه زدم.ابروهام پریشان بود.یه دستی بهشون کشیدم ومرتبشون کردم.
لباسامو پوشیدم دستمال گردنمو درست کردم ویه روسری ساتن بزرگ سفید سرم کردم.باکلی جون کندن صندل لا انگشتی هامو پیدا کردمو وپام کردم.جلو اینه قدی چرخی زدم ویه بوس برا خودم فرستادم.
ازاتاقم بیرون رفتم.همه بودن.عمو امیر وخاله تهمینه،هیراد ودنیل وپریا،هلنا وحسام،آناورابرت ورز،نسیم ورامبد.اونا خیلی خوشحال بودن ولی نمیدونم چرا شبنم ونیکی وسامان وامیر علی گرفته بودن.راستی شبنم ونیکی اینا یه مرخصی 1ماهی گرفته بودن وحالا حالا ها اصفهان میموندن.
دنیل پرید بغلم وبا بغض گفت:عمه میخوای علوس شی؟
من:نه کی گفته؟
دنیل به هیراد اشاره کرد وگفت:بابا.
من:نه عمه بابات دروغشه.امشب مهمون داریم فقط.
دنیل خوشحال شدوازبغلم پایین اومد ورفت دست رز را گرفت وگفت:رز بیا بریم عمه شوهل نمیتونه.همه جاوضعیت سفیده.
خندمون گرفت دنیل که رفت روبه هیراد گفتم:مرض داری گریه بچتو بیرون میاری؟
هیراد:بالاخره که باید بفهمه.
صدای زنگ در نذاشت جواب هیرادوبدم.
مامان اومد هلم داد تو اشپزخونه وگفت:نبینم بیای بیرونا.هروقت خودم صدات زدم بیا.چایی هم خوش رنگ بریز.
من:باش.
مامان لبخندی زد وگفت:خوشبخت باشی دخترم.
خندیدم.یه خنده که پر از غم واندوه بود.هه مامان فکر کرده حالا که من قبول کردم فرهود بیا خاستگاریم باهاش ازدواجم میکنم.خیلی خوش خیاله.
باشنیدن اسمم از زبون بابا دستی به لباسام کشیدم.سینی چای را برداشتم وبیرون رفتم.
بادیدن قیافه خوشحال ودرعین حال غم زده فرهود نزدیک بود بزنم زیر گریه.
به همه سلام کردم.
خاله طلا:سلام به قرص ماهت دخترم نازم.
عموحسین:سلام دخترم.
فرهود خیلی اروم سلام کرد.
چای رابه همه تعارف کردم که نوبت رسید به فرهود.
چای رابرداشت وگفت:ممنونم.
من:خواهش میکنم.
یه ذره گذشته بود که خاله طلا گفت:اقا میثاق اگه اجازه میدیدنگین وفرهود برن باهم یه صحبتی بکنن.
بابا گفت:خواهش میکنم دخترم فرهود جان را راهنمایی کن .
با فرهود به اتاقم رفتیم.
تو اتاق فرهود گفت:خیلی خوشگل شدی نگین.
من:ممنونم.
فرهود یه جورایی بود گفت:دختر تو قصد کردی بااین لباسا وحرکات وخجالتت قندتو دلم اب کنی وبعد جواب رد بهم بدی؟نمیگی فرهود میمیره؟
سرمو اوردم بالا وبه اون پسری که خودشو نگه داشته بود گریه نکنه نگاه کردم.
یه پلیور بافت پوشیده بود که یقش باز بودبه رنگ سورمه ای.یه شلوارسفید هم پوشیده بود با یه پالتو خوش دوخت سورمه ای.موهاشم بالا برده بود.اون ته ریش وچشمهای سبزش خیلی قشنگش کرده بودن.
باخودم گفتم من لیاقت فرهود را ندارم.اون حقشه بایه دختر که عاشقشه زندگی کنه نه من که دلم یه جای دیگه گیره.
من:فرهود جوابمو که .....
فرهود:اره میدونم جوابت............ منفیه.
من:پس چرا اومدی؟
فرهود:نگین من میدونم تو دلت یه جایی گیره.
ای خاک برسرم همه فهمیدم.
من:اینطور نیست.
فرهود:امید وارم نباشه ولی من از حرکاتت فهمیدم.شایدم اشتباه متوجه شدم.ببین نگین میخوام یه چیزایی را بهت بگم.
من:چی؟
فرهود:من میخوام از ایران برم.
من با تعجب گفتم:چی داری میگی؟؟؟
فرهود:دارم میرم نگین.از کانادا بهم پیشنهاد کاردادن.میرم اونجا کارگردانی را تدریس میکنم.
«فرهود کارگردان بود»
من:چرا .........چرا میخوای بری فرهود؟؟؟
فرهود:بودن تو کنار یه نفر دیگه را نمیتونم تحمل کنم.این پیشنهاد دوماهه به من داده شده.همه کارامو کردم.حتی ویزامم اوکی کردم.امشب اومده بودم اخرین فرصتم امتحان کنم واگه جوابت منفی بود که هست برم.نگین من گفته بودم اگه تو پیشنهاد منو قبول کنی ویزامو کنسل کنم ولی الان....
داشتم به گریه می افتادم:فرهود تورا خدا به خاطر من نرو.
فرهود سرشو گرفت توی دستش.الان بهترین فرصت بود را راضیش کنم نره.
من:فرهود جونم تورا خدانرو.وطنت را ترک نکن.چطور دلت میاد خاله طلا ومارا تنها بزاری؟هان؟
فرهود سرشو بلند کرد وگفت:داری خرم میکنی؟
یه ته خنده کردم وگفتم:ای همچین.توهمین مایه ها.فرهود جونه من نرو.
فرهود بااخم گفت:جون خودتو قسم نده.
من با لجبازی گفتم:جونه من جونه من جونه من.
فرهود خندش گرفت.گفت:باشه.فقط به خاطر تو.
من:یعنی نمیری؟؟؟
فرهود گفت:چرا میرم.
بادم خالی شد:میری؟
فرهود:اره میرم فقط برای 1سال.میرم اونجا خودمو پیداکنم.
بازم این خودش کلی بود.
من:ایول.فرهود فقط یکسالا.
فرهود:باشه.
من بایه صدای اروم گفتم:کی میری حالا؟
فرهود:امشب.ساعت12
من با بهت گفتم:چی؟؟؟خاله اینا میدونن؟
فرهود:اره.
من:پس چرا خاله بامن هنوزم مهربونه؟چرا شاده؟
فرهود:چون من ازش خواستم.
من:شماها خیلی خوبید.
ـــــــــــــــــــــــــ
نظرات شما عزیزان: