پست سیزدهم.

پست سیزدهم.

  

الان 1هفته هست که فرهود رفته کانادا.ازارتین هیچ خبری ندارم صبح مامان گفت دوباره قراره برام خاستگاربیاد.کلی دادوهوار راه انداختم ولی بابا ارومم کرد.امروز شبنم ونیکی خیلی شنگولن وهی بهم چشمک میزنن.

شبنم ونیکی بزور منو فرستادن.حمام.

ازحمام که بیرون رفتم دیدم یه کت وشلوار آلبالویی مشکی ویه شال حریر مشکی وصندل روی فرشی البالویی روی تختمه.

یعنی کی بوده؟بی خیال.ولی عجب سلیقه ای داشته ها.

دوباره این موهای مورد عذابو خشک کردم .

گفتم یه تنوعی بدم به قیافم اومدم موهامو فر ریز کردم.

یه طره ازموهامو کج ریختم توی صورتم وبقیه را به زور جمع کردم.

یه خط چشم دنباله دار کشیدم.گونه هامو قرمز محوکردم ودر اخرررررررررررر یه رژلب البالویی مایه زدم.

شلوار مشکی وکت البالویی رنگ که خیلی هم ناز بود را پوشیدم وکمربند ظریف کتم راهم بستم.

شال را سرکردم وکفش راپوشیدم.

ازاتاقم که بیرون رفتم دیدم شبنم ونیکی خیلی ترگل ورگل کناردر ایستادن.منو که دیدن دوتا لبخند خیلی قشنگ زدن.

شبنم:وای نگین چقدر خوشگل شدی.

من:مرسیییییی.

نیکی :خوشبحال اون پسره.

من:کدوم پسر؟

شبنم:همون که قراره زنش شی دیگه.همین خاستگاره.

اوا اینا منو شوهر دادن؟من هنو نمیدونم این کی هست میخواد بیاد خاستگاری.

من:اولا که من جوابم بهش منفیه.دوما شما نمیدونید اون خاستگاره کیه؟

نیکی زد روی شونم وگفت:من مطمئنم جوابت مثبته.این خط اینم نشون.

من:ای بابا حالا این پسره کی هست؟؟اشناست؟

شبنم:دیگه دیگه.فقط بدون خیلی خوب میشناسیش.

شبنم ونیکی بعد این حرف رفتن.

یعنی کی میخواد بیاد؟؟وللش بعد میفهمم.

رفتم توی اشپزخونه.بزرگترها اونجا جمع بودن.خاله تهمینه بادیدنم گفت:ماشالله خاله چقدرناز شدی.

من:مرسی خاله.

عموامیر گفت:بهگل خانوم پاشو براش اسفنددود کن.

مامانم بلند شد واسفند دود کنه.

باباگفت:ازلباست خوشت اومد بابا؟

من:بله خیلی خوشگله.کی خریده؟

مامان گفت:بابات رفته خریده.

من:بابا؟

مامان خندید وگفت:اره پس چی ؟فکرکردی برای چی ظهرتا حالا غیبش زده بود؟رفته بود اینو برات بخره.

با ذوق رفتم کنار بابا وبوس لپش کردم وگفتم:مرسی بابایی مهربونم.

بابا هم پیشونیمو بوسید وگفت:خواهش گل دختر.

از بزرگترها اجازه گرفتم ورفتم توی حیاط خلوت کنار بچه ها.

شبنم ونیکی وهلنا بادیدنم کل کشیدن وهیراد وسامان وامیر علی هم سوت میزدن.

حسام ورابرت هم روی میز ضرب گرفته بودن وآنا وپریا هم دست میزدن.

من:چه خبرتونه؟

هیراد:هیچی امشب از دسته یه ترشیده خلاص میشیم.

خواستم کفشمو در بیارم بهش پرت کنم که منصرف شدم وگفتم:حیف که کفشم نوِ وگرنه پدرتو درمیاوردم خودت خوب میدونی نشونه گیریم عالیه.

صدای زنگ در اومد فکرکردم خاستگاران ولی جاش نسیم ورامبد اومدن.

نسیم به محض دیدنم دست انداخت دور گردنم وباجیغ گفت:مبااارک باشه اجـــــــــــی

من:چی چی را مبارک باشه.شماها امروز چتونه؟کی گفته من قراره جواب مثبت بدم؟

همشون یکصدا باشیطنت گفتن:میدی.

من بایه قیافه علامت سئوال گفتم:چرا؟؟

دوباره همشون گفتن:بعدامیفهمی.

باصدای زنگ در برای باردوم دخترا دستمو گرفتن ومنو به سمت اشپزخونه بردن.

من:عه عه چتونه دستمو کندید.

شبنم:ببین نگین امشب بایه نفر روبه رو میشی که اصلا توقع دیدنشو نداشتی.فقط یهویی وسط خاستگاری غش نکن.

من:چی داری میگی شبنم؟ مگه قراره کی بیاد؟؟؟اینجا چه خبره؟

نیکی با هول گفت:بعد که چایی اوردی میفهمی.

وباهمه دخترا بیرون رفت.

بابا صدام زد چایی ببرم.

شالم که افتاده بود را درست کردم،سینی چایی رابرداشتم وبایه بسم الله بیرون رفتم.

باورودم به سالن همه ازجاشون بلند شدن.سرم هنوز پایین بود سرمو بلند کردم سلام کنم که بادیدن شخص روبه روم نزدیک بود سکته کنم.

ارتیــــــــــــــــــــــن؟اون اینجا چکار میکرد؟؟؟نکنه...........نکنه اون خاستگــــــــــــارمه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اووووووووووووووه خدای من.

با صدای بابا به خودم اومدم یه سلام کردم وچایی رابه همه تعارف کردم.

به مامان ارتین که رسیدم اروم گفت:دختره گلم امشب جواب مثبتو ازت میخواما.پسرم تواین چندوقت پرپرشد.

باخجالت از کنارش رد شدم وبه سمت ارتین رفتم.

آرتین بدون اینکه چیزی بگه وسرشو بلند کنه چایی را برداشت.

تودلم کلی خندیدم.مثلا خجالت کشیده بودااااا.خخخخخخخخخخخخخخ

فرض کنید ارتین به اون پررویی ،بااون ابهت خجالت بکشه.خخخخخخخخخ جوک ساله.

بعد از تعارف چایی ها کنار بابا نشستم.

حواسم نبود بابا اینا چی میگن داشتم به خانواده ارتین نگاه میکردم.

ارتین مثل مامانش بود.ولی چشماش ............

چشماش به چشمای کسی شباهت نداشت.

بابای ارتین گفت:خوب جناب کیانی بهتره که ازبحث اصلی دورنشیم.

بابا:بله بله.بفرمایید.

بابای ارتین:بهتره این دوتا جوون برن باهم صحبت کنن تاماهم سنگامونو وابکنیم.

بابا بایه لبخند گفت:نگین جان اقا ارتین را راهنمایی کن به اتاقت.

چی؟؟؟جانم؟؟؟؟؟بله؟؟؟؟؟عمراااااااااااااااااااااااااااااااااااا من بااین تنها باشم.یهویی ازخوشی پس افتادم.

ارتین بلند شد ومنم مجبور شدم بلند بشم.

در اتاقمو باز کردمو گفتم:بفرمایید داخل.

ارتین گفت:استدعا دارم شما بفرمایید خانوما مقدم ترن.

ها؟؟؟؟؟ای که وگفتی یعنی چه؟ارتین وادب؟؟؟؟؟؟نـــــــــــــــــه.

مطمئنم قیافم شده بود جوک سال.ارتین خندشو کنترل کرد وگفت:بروتو دختر.

تواتاق که رفتیم در رانبست.بااین کار خودشو بیشتر برای من عزیز کردواعتمادش پیش من بیشترشد.

رفتم روی تختم نشستم وارتینم صندلی میز ارایشو اورد ودرست گذاشت جلو من ونشست روش.

چشمام گشادشد

ارتین باخنده گفت:چته؟؟؟

من:هی ...........هیچی.

ارتین:پس چرا چشماتو اونجوری کردی؟

جواب این سئوالشو ندادم ودر عوض کردم وگفتم:پس چرا نرفتین خاستگاری عشقتون؟؟اینجا چکارمیکنید؟

ارتین باز خندید وگفت:خوب منم الان دارم ازعشقم خاستگاری میکنم دیگه.

به جرئت میتونم بگم چشمام کف دستم بود وفکم کف زمین.

من:یعنی چی؟

ارتین با یه لحنی که ازش عشق میریخت گفت:یعنی اینکه نگین خانوم عشق من بامن ازدواج میکنی؟

خواستم حرفی بزنم که گفت:نه نگو نگین.من برای جواب مثبت اینجام.من چهارسال به پای توموندم دیگه تحمل ندارم.

باناباوری گفتم:4سال؟؟چرا؟

ارتین:اره 4سال.چون تازه بعد از رفتنت به امریکا فهمیدم عاشقتم نگینم.بدونه تومیمیرم.

بلند شد دست کرد تو جیبش.کیف پولش رابیرون اورد وگرفت طرفم.

من:چکارکنم؟

ارتین:بگیر بازش کن.

باتعجب کیف پول راباز کردم وتعجبم دوبرابرشد.یه عکس تقریبا چروک توی اون بود.عکس رابیرون اوردم ونگاهش کردم.دقیقه دقیق.اون عکس عکس من بود.روی عکس رد اشک پیدابود.

خیلی خودمونگه داشتم گریه نکنم.

ارتین بابغض گفت:اینو میبینی؟این عکس برام خیلی مقدسه.من چهار سال با این عکس وخیال صاحب عکس زندگی کردم.

من:من نمیدونم چی بگم.

ارتین:فعلا هیچی نگو فقط گوش کن:حدود 4سال ونیم پیش............................................

باهر کلمه که ازدهن ارتین خارج میشد اشک منم پایین میریخت.سرموگرفته بودم پایین وارتین متوجه گریه من نمیشد.

ارتین:تااینکه اون دختر خانوم از اون کشور غریب برگشت.برای اولین بار که بعد4سال دیدمش تعجب کردم.اون خیلی خانوم تر وناز تر شده بود.

وقلب منم باکاراش زیر ورومیکرد.بادیدنش قسم خوردم ماله خودمش کنم حتی اگه مجبور میشدم ازهمه چیزم دست بکشم.

نگین من واقعا عاشقتم.فکرکنم برای اثبات عشقم اون 4سال عذابی که کشیدم کافی باشه نه؟

هیچی نگفتم.سرمم بالا نیاوردم نمیخواستم ببینم سمبل مقاومت وغرورم داره اشک میریزه.صدای گریمو توگلوم خفه کرده بودم وفقط اشک میریختم اگه جوابشو میدادم هق هقم بلند میشد.

وقتی دید هیچی نمیگم اومد پایین پام.

ارتین:نگین سرتو بیار بالا.

کاری نکردم.

ارتین:بهت میگم سرتو بیار بالا.

سرمواوردم بالا.همچنان داشتم گریه میکردم.

حالت چشمای ارتین بادیدن صورتم عوض شدوگفت:لعنتی گریه نکن.وجودم باگریت اتیشم نزن.

دستشو اورد جلو که اشکمو پاک کنه که یادش اومد نامحرمه.یه دستمال از جیبش بیرون اوردوگرفت جلوصورتم وگفت:بگیر اشکاتوپاک کن.

یه نگاه به دستش انداختم دستمالو گرفتم واشکامو پاک کردم.

به صورتش نگاه کردم.اشکی بود.بلندشدم ازروی میز ارایشم یه دستمال برداشتم ودادم بهش.

من:مردهیچ وقت گریه نمیکنه.

ارتین بایه لبخند دستمالو گرفت واشکاشوپاک کرد.

ارتین:خوب نگین خانوم جواب من چی میشه؟

من با شوتی جواب دادم:جواب چی؟

ارتین:خوب خاستگاریم دیگه.

من:اهان........چیزه...امـــــــــــ

نمیدونستم باید اعتراف میکردم دوسش دارم یانه.

ارتین:ببین دخترخانوم یابه زبون خوش جواب مثبت رامیدی یاهم...........

من:یاهم چی؟

ارتین باشیطنت گفت:یاهم به زورمیگیرم.

خندم گرفت.

ارتین خندمودید وشیر شد:خوب این خنده برای جواب مثبته؟

یه نگاه پراز علاقه وخنده بهش انداختم که گفت:زنم میشی؟؟؟؟اره؟؟؟

من:خوب.....

ارتین:خوب چی؟؟بگونصف جونم کردی.

اومدم یه ذره شیطونی کنم:خوب نه.

ارتین سرخ شد.دیوونه شد اومد دادبزنه سرم.خدایی قیافش وحشتناک شده بود سریع از ترسم گفتم:خوب نه.یعنی اره.نه یعنی ماها خیلی به درد هم میخوریم.من اصلا از اولم عاشقت بودم.چرا زنت نشم.باسر زنت میشم فقط توراخدا دادنزن

ارتین خندید.خیلی بلند.خداراشکر اتاق من دوجه داره بود وصدابیرون نمیرفت.

من:وای بسم الله خدایا چش شد؟؟؟

 

ارتین داشت خیلی میخندید.

من:ارتین؟؟ارتین حالت خوبه؟؟؟؟

فقط سرتکون داد.

بعد5دقیقه خندش قطع شدوگفت:یعنی بله؟

سرموانداختم پایین وگفتم :بله.

ارتین سرشو گرفت بالا.

فهمیدم داره خداراشکرمیکنه.

ارتین:یادته بهت گفته بودم حقمو از خدامیگیرم؟

من:اره.

ارتین:دیدی گرفتم؟

فقط سرتکون دادم.

ارتین:بهتره بریم بیرون.

من:باشه.

بااتین هم قم شدم وبه سمت سالن رفتیم.

بادیدن ما همه ساکت شدن.لبخند روی لب ارتین گویای همه چیزبود.

مامانه ارتین خندیدوگفت:عروس خودمی؟

یه لبخند خجول زدم وسرموپایین گرفتم.

بابای ارتین:خوب به سلامتی.این دوتا جوون هم به هم رسیدن بهتر نیست دهنمون راشیرین کنیم؟

یه نگاه به بابا انداختم.ناراحت وعصبانی نبود.خیلیم خوشحال بود.

بابا گفت:نگین جان بابا بیا شیرینی تعارف کن.

ارتین رفت نشست ومنم شیرینی رابرداشتم وبه همه تعارف کردم.

به ارتین که رسیدم گفت:به به چه شیرینی بشه این شیرینی.این ازدست نگینم خوردن داره.

هیچی نگفتم.خدامیدونه توی دلم چه غوغایی به پابود.کی فکرشومیکرد منم به عشقم برسم؟

خودمم یه شیرینی برداشتم ونشستم کنار بابا جای قبلیم.بحث مهریه شد.

باباگفت من خودم باید بگم مهرم چقدرباشه.

من:به نیت 14معصوم 14سکه و14000شاخه گل رز کافیه.

کلی اصرارکردن مهرم بالاترباشه ولی من همینقدرمهریه برام بس بود.

مامانه ارتین درکیفش راباز کرد ویه جعبه بیرون اورد.اومدکنارموروبه باباومامان گفت:بااجازه شما عروسمو نشون کنم که ازدستش ندم.

باباومامان خندیدن.باباسرخم کرد وگفت:اجازه ماهم دست شماست.نگین خانوم دیگه دراختیارشما.

مامانه ارتین یه انگشتر خیلی ناز دستم کرد وگفت:مبارکت باشه دخترم.به پای هم پیرشید.

من:ممنونم خانوم محتشم.

مامانه ارتین:عزیزم دیگه نگوخانوم محتشم.اسمه من زیباست.توهم مادرصدام کن.اسم بابای ارتینم محمده.پدرصداش کن.

من:چشم مادرجون.

مادرجون سرموبوس کردونشست سرجاش.

به حلقه نامزدی نگاه کردم.الان من همسر ارتین بودم واونم صاحب روح وجسم من.

نمیدونم چراارتین هی به پدرجون سیخ میداد ویه چیزی درگوشش پچ پچ میکرد.

اخریا پدرجون اروم حلش دادوگفت:عه برو عقب ببینم.گوشم زنگ زد بسگی وز وز کردی.بزار ببینم چی میشه.

پدرجون روبه باباگفت:خوب اقا میثاق اگه امکانش هست وشما اجازه میدیدیه صیغه برای راحتی  عروسم وپسرم بخونیم.

عه پس داشت اینارا درگوش  پدرجون وز وزمیکرد؟کورخوندی ارتین خان.من عمرا بزارم تا قبل عروسی بهم نزدیک شی.

بابا:من مشکلی ندارم.نگین دخترم توچی ؟

من:اگه میشه...صیغه رانخونیم.

پدرجون:چرانشه دخترم.

یه نگاهی به ارتین انداختم.شده بود مثل گاو وحشی که هرلحظه ممکن بود بیاد ومنو بخوره.باچشم برام خط ونشون کشیدو منم باخنده ابروهاموبراش بالا انداختم.

مادرجون:خوب زمان عقدوعروسی چجوری باشه؟

مامان:والا زیبا خانوم مارسممونه عقدوعروسی راباهم بگیریم حالا اگه شمامیخواهید جداجداباشه.

پدرجون:نه ما مشکلی نداریم باهم باشه.بچه ها شمامشکلی ندارید؟

من وارتین:نه

مادرجون:چه زمانی بهتره؟

پدرجون گفت:اقامیثاق 4ماه دیگه 5اسفند وروز ولادت حضرت زینبه.چطوره؟

بابا:عالیه.جهازنگینم کامله دیگه وقت نمیبره.فقط کجازندگی میکنن؟

ارتین گفت:پدرجون من تهران یه خونه 300متری توی الهیه دارم.اگه اشکالی نداره ماتهران زندگی کنیم که هم به محل کارمن نزدیک باشه هم نگین خانوم.

مامان:یعنی نگین رامیبرید تهران؟

مادرجون گفت:بهگل جون نمیرن که اون سر دنیا همین بغلن.هروقت  بخوای میان کنارت.

مامان راضی شد وقرارشد من زندگی جدیدمو توی تهران کنارارتین اغازکنم.

ـــــــــــــــــــــــــ

ارتین:

بادمم گردومیشکوندم.تنهاضدحالی که خوردم این بودکه نگین نذاشت بهم محرم شیم.دختره سرتق فهمید دیگه تاقت ندارما ولی بازم گفت نه.

روزبعدخاستگاری به سمت تهران حرکت کردیم تا بریم وکارای عروسی راانجام بدیم.اما قبلش رفتیم ازمایش خون دادیم.خداراشکرمشکلی نبود.

4ماه زود تر اونچه که فکرشو میکردیم مثل برق گذشت .امشب عروسی منه باکسی که عاشقانه میپرستمش.

کارای تالار را وبقیه راسپردم دست سامان وامیرعلی وخودمم الان نشستم زیر دست سیامک.اون پسر سوسوله هم که شکل دختربود کنارم ایستاده بود.

پسره خواست دست به سمت ابرو هام ببره که گفتم:چکارمیکنی؟

پسره:خوب میخوام ابروهاتو نازک کنم.

من:چی؟لازم نکرده.

سیامک:احسان جون دست به ابروهای این شازده نزن.

پسره که فهمیده بودم اسمش احسانه گفت:ولی سیامک جون .....

باصدای زنگ موبایلم حرفشو خورد.

گوشی را از روی میز برداشتم ونگاهش کردم.نگین بود.

تعجب کردم.نکنه مشکلی پیش اومده بود؟

سریع تماسو ازاد کردم وگفتم:الو؟؟خانومم.

نگین:سلام ارتین.

من:سلام عزیزم.چیزی شده؟

نگین:نه چیزی نشده.ارتین ارایشگاهی؟

من:اره چطور؟

نگین:ارتین ببین فقط جرئت داری بزار ابروهاتو بردارن.پدرتو درمیارم.اصلا سرسفره عقد نه میگم.

خندیدم وگفتم:نه عزیزم نمیزارم دست به ابروهام بزنن اصلا ابهت مرد به اون ابروهاوسیبیلای کلفتشه.

اصلا بزار ریشامم نمیزنم.

نگین:نـــــــــــــــــه اگه صورتتو صاف نکردی اصلا نیاااااااااااااااا.

من:چشم.

نگین:چشمت بی بلا.دوساعت دیگه کارم تمومه بیا.

من:باشه خانومم.

نگین:مواظب............................اه اومدم دیگه......ارتین من برم این ارایشگره الان میخورتم مواظب خودت باش.

بوقـــــــــــــــ بوقــــــــــــــــــ

عه عه عه قطع کرد نذاشت خداحافظی کنم.

سیامک:چه دستوری از فرمانده خونه رسید؟؟

من:گفته اگه ابروهامو بردارم جواب مثبت نمیده.

سیامک:اوه اوه.

1ساعت بعد:

سیامک:خوب اقادوماد کارمن تموم شد ببین چطوره؟

یه نگاهی تواینه انداختم.موهام عالی شده بودن.

من:سیامک کارت عالیه.ایشاالله عروسیت جبران میکنم.

سیامک:من غلط بکنم بخوام زن بگیرم پس خواهشا یه جای دیگه جبران کن.حالا هم برو لباستو تو اون اتاقک بپوش.

رفتم توی اتاقی که سیامک گفته بود وکت وشلوارمو پوشیدم.کرواتم رابستم ویه دستامو تو جیب شلوارم کردم وبیرون رفتم.

به محض بیرون رفتم صدای سوت اومد.

یاشاربود پسر خاله نگین.پسر خیلی باحالی بود.بااینکه ازم خیلی کوچیکتربود ولی خیلی زود باهاش اخت گرفتم.الانم اومده بود دنبالم ارایشگاه.

یاشار:به به به اقا دوماد خیلی خوشتیپ شدیا.

من:ببینم میتونی چشمم بزنی یانه.

یاشار:میگم ارتین قطعا تو باهمین تیپ وقیافه دل دختر خاله منوبردیا وگرنه اخلاق مخلاق نداری هیـــچ اعتماد به نفستم فوران کرده.

جعبه ی دستمال را برداشتم وبهش پرت کردم که جاخالی داد وخورد تو کله اون اقا دختره که اسمش احسان بودوگفت:اخ اخ.

نگاهی به ساعتم انداختم.اوه اوه داشت دیرمیشد.

من:یاشار من باید برم نگین منتظرمه.

یاشار زیر دست یکی ازهمون پسر ژیگولا بود واونم داشت یه کارایی به صورتش میاورد.گفت:باشه برو من خودم ماشین دارم.میام.

من:باشه.پس خداحافظ.سیا داداش من رفتم دستت طلا.

سیامک: بروداداش مبارکت باشه خدافظ.

من:ممنونم توهم بیاها یادت نره.خدافظ.

سریع سوار جنسیس پراز گلم شدم وبه سمت ارایشگاه رفتم.

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 7 اسفند 1393برچسب:, ] [ 1:23 ] [ بانوی سرخ ] [ ]