پست سوم

پست سوم

 

 

 

 

 

 

آرتین:

 

 

 

درمدتی که بانگین  کل کل میکردم یه حسی پیداکردم.زندگیم از یکنواختی راحت شده.

 

 

 

صبح ها به بهونه ی دیدن نگین بیدارمیشم.وقتی میبینمش میخوام همش بهش زل بزنم ولی این کودک درونم مثله لنگه دمپایی میپره وسط ونمیزاره بهش نگاه کنم.

 

 

 

همینجوری داشتم به کودک درونم فحش میدادم که یهو سر وکلش پیداشد وگفت:اهای اقا به من فحش بدی انگاربه خودت فحش دادیا. دیدم عه داره راست میگه پس بیخیالش شدم.

 

 

 

امروزم سرحال بلندشدم ولباسهای قشنگموپوشیدم.دوش ادکلن گرفتم وسوئیچ ماشینما

 

 

 

برداشتم وحالا پیش به سوی نگین خوشگله.«خاک برسرم از دست رفتم.اخه یکی نیست به من بگه تو پسر خاله شدی پیش خودت بهش میگی نگین به درک،دیگه نگین خوشگله چه صیغه ایه؟داخه اگه بفهمه که میاد ولاخ لاخ موهاتو میکنه.»

 

 

 

باخوشحالی به داخل ساختمان بیمارستان رفتم وبعدازپوشیدن روپوشم رفتم به سمت اتاقی که نگیم معمولا تو این ساعت اونجا بود.وارد اتاق شدم ولی با کسی که جای نگین بود بادم خالی شد.

 

 

 

شبنم دوست نگین داشت سرم بیماررا چک میکرد..

 

 

 

دروغ نگم کمی نگرانش شدم.

 

 

 

اخه سابقه نداشت نگین کاراشو به کسی دیگه بسپاره.

 

 

 

تاظهر خیلی ناراحت وگرفته بودم.

 

 

 

حالمودرک نمیکردم.حوصله ی حرف زدن نداشتم وبه همه میتوپیدم.

 

 

 

سامان نشست کنارمو محکم زد تو کمرم.

 

 

 

که فکرکنم قطع نخاع شدم رفت پی کارش.چیزی بهش نگفتم ولی باخودم عهدبستم بعدکه سرحال شدم یکی بهش بزنم که برق سه فاز ازسرش بپره.

 

 

 

سامی:نبینم تو لبی داداش.

 

 

 

من:بروسامی الان اصلا حوصله ندارم.

 

 

 

سامی:عه حوصلت سر رفته؟خوب زیرشو کم میکردی سر نره.

 

 

 

من:سامی برو تا نزدم وچپ وراستت نکردم.

 

 

 

سامی:نچ تو یه چیزیت هه.

 

 

 

من:ای بابا ولم کن میگم خوبم عه.

 

 

 

سامی:ولی هست.بااین دختره کیانی کل کل کردی که زده تو پرت؟

 

 

 

من:نه بابا اگه اون اومده بود که من الان اینجوری نبودم.امروزنیومده.

 

 

 

سامی:اوووووووووووووووو

 

 

 

میگن همیشه اول فکرکن بعد حرف بزنا.این الان شرح حاله منه

 

 

 

سامی:پس بگو چرا اینهمه توهمی.حالاکجاهست؟

 

 

 

من:نمیدونم همینه که نگرانم کرده.

 

 

 

سامی ابروهاشوانداخت بالا.آخ آخ باز گندزدی ارتین.اینقدرکه به نیومدن نگین فکرکردی وقت اینکه به حرفایی که داری میزنی فکرکنی نداری.

 

 

 

سامی را از روصندلی پرت کردم پایین وگفتم:

 

 

 

-تومگه خودت اتاق نداری؟گمشو برو به کارای خودت برس.

 

 

 

سامی:کارکه ندارم ولی الان برای اینکه شادشی یه کارمیکنم کارستون.

 

 

 

من:چه کاری؟

 

 

 

-الان میرم به یه بهونه ای از دوستاش میپرسم کجاست که هوش وحواس دوست منم همونجاس.

 

 

 

جعبه دستمال کاغذی رابه سمتش پرت کردم که جاخالی دادورفت بیرون.

 

 

 

یکباربه حرف سامان فکرکردم:

 

 

 

«الان میرم به یه بهونه ای از دوستاش میپرسم کجاست که هوش وحواس دوست منم همونجاس»

 

 

 

نـه نـه این اصلا امکان نداره من دوستش ندارم فقط به دعواکردن باهاش عادت کردم.اصلا بهترکه رفته  این عادت ازسر منم میپره.

 

 

 

برای اینکه دیگه ذهنم بیراهه فکرنکنه پرونده یکی از بیمارا را برداشتم.

 

 

 

اه اصلاتمرکزندارم.پرونده راروی میزپرت کردم وزیر لب گفتم:لعنتی لعنتی.

 

 

 

بعدیک ربع سامی طبق معمول اینجارا با طویله یکی کرد وبدون در زدن وارداتاقم شد وقبل ازاینکه من اعتراضی به این کارش بکنم گفت:طبق اطلاعاتی که بنده به دست اوردم خانوم دکتر کیانی به مدت چند روز به نزد خانواده خود برگشته وکارکنان بیمارستان هم باید طی این چند روز اخلاق فراتراز گند دکتر ارتین سگ اخلاق را تحمل بکنند .

 

 

 

سامی:فهمیدی؟

 

 

 

من:اره.

 

 

 

سامی:خب الهی شکر من رفتم

 

 

 

بعد درحالی که به سمت در میرفت باخودش زیر لب غر غر میکرد:داخه دختر خوب نمیشد میگفتی خانوادت بیان دیدنت وتو نمیرفتی؟نه نمیشد؟بابا خوب این پسره دوباره هار میشه پاچه میگیره ماهم گناهیم به خدا. اه.

 

 

 

نگین:

 

 

 

چهارماهی میشدکه خانواده ام را ندیده بودم.ازدکترکریمی مرخصی گرفتم وبه سمت خونه روندم.

 

 

 

چندتیکه وسیله جمع کردم وشماره ی خونه راگرفتم تا به مامان بگم فرداخونه ام.

 

 

 

بوقـــــــــــ بوقــــــــ الو؟

 

 

 

من:الو مامان سلام

 

 

 

-سلام دخترم چیزی شده که اینموقع زنگ زدی؟مگه الان سرکارنیستی؟

 

 

 

-مامان جان چیزی نشده زنگ زدن بگم فردامیام خونه.

 

 

 

-وای راست میگی؟

 

 

 

-بله دروغم چیه.

 

 

 

-اینکه خیلی عالیه ولی دخترم فردابه محض رسیدنت بیا خونه عزیز جون.ظهرمیرسی دیگه؟

 

 

 

-بله ظهرمیرسم ویکراست میام خونه عزیز.خوب دیگه کاری نداری؟

 

 

 

-نه مادر.فقط باچی میای؟

 

 

 

-خوب باماشینم.

 

 

 

-وای نه مادر تواین جاده تنهایی خطرداره قربونت برم بااتوبوس بیا.اصلا بلیط بگیر باهواپیما بیا.

 

 

 

--نگران نباش مامان هیچ اتفاقی نمیوفته.الانم بااجازتون من برم بخوابم صبح زود باید راه بیفتم .

 

 

 

-دخترم جدیدا خیلی باادب شدیا!اجازه میگیری .

 

 

 

-عه مامان.

 

 

 

مامان خندیدوگفت:برو بخواب دخترم خداپشت وپناهت تو سفر.

 

 

 

-خدافظ.

 

 

 

بعدازتماس بامامان گرفتم خوابیدم ودم دمای اذان صبح بلند شدم.

 

 

 

بعدازخوندن نماز سریع وسایلامو داخل ماشین گذاشتم وباسرعت به سمت شهر ودیارم رانندگی کردم.

 

 

 

باسرعت سرسام اوری رانندگی میکردم وخیلی خوب شد جاده خلوت بودوگرنه تا الان حلوای منم خورده بودید.«زبونم وزبونت لال »

 

 

 

نزدیکه خونه عزیز بودم که موبایلم زنگ خورد.شماره ی کیان پسرعمه ی دیوانه وبزرگتراز خودم را عرض میکنم،روی صفحه گوشی دیدم.

 

 

 

تماسو وصل کردم وقبل ازاینکه چیزی بگه گفتم:بیست دقیقه ی دیگه.

 

 

 

تلفن را قطع کردم ومیدونم که وقتی رفتم خونه ی عزیز کلی فحشم میده.

 

 

 

خوب بزارید تا نرسیدم یه بیو کوچولو ازخانواده پدرومادرم بدم براتون.

 

 

 

اول خانواده بابا:پدربزرگم فوت کردن.عزیزجون مامانه بابامه ووباپدرم شیش تا بچه داره.

 

 

 

پنج تا پسرویک دختر.

 

 

 

بابا میثاقم فرزنده اوله.

 

 

 

بعدعمو مازیار،عمه مینا؛عمو ماهان،عمومیلاد

 

 

 

نوه ی اول کیان پسرعمه میناست 25سالشه.بعدی هم که خوده گل گلابمم که معرف حضورتون هستم.

 

 

 

نفرات بعد مهبد ورامبدپسرهای عمومازیارم هستن که به ترتیب22و21سالشونه.

 

 

 

نسیم خواهرم چهارمین نوه است و18سال داره وهمین امسال کنکورداد.

 

 

 

بعدازنسیم کیاناخواهر کیانه ودخترعمه میناست.15سالشه.

 

 

 

ونوه های اخر سینا وحافظ پسرعموماهان ومیلادن که به ترتیب13و14سالشونه.

 

 

 

کیان مهندسی عمران میخونه ومهبدمعماری.عمو مازیار وعمو علی«شوهرعمه مینا»براشون یه شرکت مشترک زدن یعنی کیان ساخت ساختمان ومهبد طراحی نمای داخلی ساختمان.

 

 

 

رامبدشیمی میخونه ونسیم خواهرم هم دندان پزشکی قبول شد.

 

 

 

حالا خانواده مامان:مادربزرگم را پارسال از دست دادم والان خان بابا «پدربزرگم»تنها زندگی میکنن.

 

 

 

دو تا خاله دارم باسه تا دایی.

 

 

 

اول دایی بهداد،بعدخاله بهناز،دایی بهبود،دایی بهنود،مامان بهگل خودم واخرین فرزندخاله بهشاد«خدایی واژارایی ب وه را حال میکنید؟یعنی اسم گذاشتماخخخخ»

 

 

 

دایی بهداد  دوتا دختر داره ،پیوند وپرند.

 

 

 

هردوشون ازدواج کردن وپیوند یه دختر ملوس به اسم دلارام وپرند یه پسر به اسم بابک داره.

 

 

 

خاله بهناز یه پسر به اسم زانیارداره 29سالشه .

 

 

 

یه شرکت بزرگ داره وخواستگارپروپاقرص منه.

 

 

 

زانیار واقعاعاشق منه ومنم ازاین بابت ناراحتم .

 

 

 

چون من نمیتونم بااون ازدواج کنم وفقط به چشم برادری میبینمش.

 

 

 

دایی بهبود ودایی بهنود دوقلو هستن.خیلی باحالن .

 

 

 

دایی بهبود یه پسر به اسم متین ویه دختر داره به اسم متینا پسر ودخترش  به ترتیب27و26سالشونه.اسم زنه متین مهلا.اسم شوهر متینا آرشه.

 

 

 

 دایی بهنود دوتا پسرداره با یه دختر به اسم های اردوان وارغوان .اردلان .

 

 

 

اردوان واردلان زن دارن .دوتا خواهر را گرفتن.اسماشونم ازیتا وانیتا ست.

 

 

 

ارغوان هم با ارشیا داداشه ازیتا وانیتا ازدواج کرد.

 

 

 

خاله بهشادم که پسرش اسمش یاشاره و16سالشه.

 

 

 

خدایی من بااین یاشاره خیلی حال میکنم تنها کسی که خیلی دوسش دارم توخاندان مامانم اینه.

 

 

 

هروقت میرم اصفهان این همش پیشه منه الانم نمیدونه دارم برمیگردم بزار بعدیه زنگی بهش میزنم.

 

 

 

خاله یه دخترم جز یاشار داره اسمش یلداست و8سالشه.

 

 

 

«دوستان معذرت میخوام اگه خسته شدیدازبیوگرافی خاندان.»

 

 

 

وقتی رسیدم خونه عزیز همه بودن فقط گلشون نرفته بود که اونم داره شرف یاب میشه.

 

 

 

سریع ماشین راپارک کردمو زنگ در را زدم.

 

 

 

-کیه؟

 

 

 

-بازکن کیان

 

 

 

--شما؟

 

 

 

-نگینم

 

 

 

-هه هه منم الماسم.

 

 

 

-دیوونه روانی باز کن

 

 

 

-ما نگین نمیشناسیم خانوم برو مزاح نشو

 

 

 

-بازکنـــــــــــــــــــــــــــ

 

 

 

-عه خوب بابا کرشدم.تیک

 

 

 

 

 

 

 

 تو که رفتم باعزیز روبوسی کردم وبه طرف عمه ومامان رفتم.بعدکلی قربون صدقه رفتن ولم کردن.

 

 

 

بعداز احوال پرسی باعموعلی وعمومازیار وبابا؛بازن عمو سوسن زن عمو مازیار وزن عموشیدا زن عمو ماهان وزن عمو فروز زن عمو میلادهم روبوسی کردم.

 

 

 

دنبال بچه ها گشتم نبودن.تعجب کردم کیان که همین الان در را باز کرد پس کدوم گوری رفت؟

 

 

 

ای بابا عمومیلاد وعمو ماهانم که نیستن.عجبا بعد 4ماه اومدم ببینمشون حالا قایم موشکشون گرفته.

 

 

 

رفتم تو اتاق ومانتو م را بیرون اوردم.زیر مانتوم یه تونیک استین سه ربع سرخ آبی  طرح دارپوشیده بودم.شلوارمم که سفید بود.

 

 

 

ازبین وسایل هایی که ازخودم توخونه عزیز بود بازحمت یه شال سفید پیداکردم وانداختم روی سرم.حالا مگه این موهام زیر شال میرفت.باکلی بدبختی جمعشون کردم وزیر شا ل بردمشون.

 

 

 

ازاتاق بیرون رفتم وبه سمت اشپزخونه راه افتادم.عزیز تامنودید گفت:چیزی میخوای مادر؟

 

 

 

-نه عزیز جون.شماکمک نمیخواهید؟

 

 

 

-نه قربونت برم.

 

 

 

-خدانکنه.عزیز؟

 

 

 

-جونم ؟

 

 

 

-عزیز کیان ایناکجان؟

 

 

 

-واالله مادر من که سرازکار این کیان نفله بیرون نمیارم.ازدیشب که فهمید قراره بیای بامهبد توخونه من چنبره زدن واگه بدونی تاصبح نذاشتن من سرموبزارم زمین دودقیقه بخوابم.

 

 

 

نمیدونی  که تاصبح ازاین فیلمای عجق وجق میدیدن ومنم تواتاق کرده بودن ونمیزاشتن ببینم فیلمشون چجوری هست.

 

 

 

هی ازپشت در میگفتم:فیلمتون درمورد چیه؟

 

 

 

میگفتن:عزیز مثبت 18ساله به درسن شما نمیخوره.

 

 

 

منم که نمیفهمم مثبت 18چیه تومیدونی مادر؟

 

 

 

وای عزیز اینارو چقدر باحال میگفت مردم ازخنده.کیان ومهبد خر کارشون به جایی رسیده عزیزجون منو اذیت میکنن؟

 

 

 

-بله میدونم چیزخاصی نیستن.حالا کجان؟

 

 

 

-مادر صبح که عمو میلاد وعموماهانت اومدن اینجا،این کیان ومهبداصلا نذاشتن به عموهات بگم تومیخوای بیای که.الانم مهبد عموهاتو با خواهرتو وبقیه نوه ها برد بیرون.کیانم تا تو اومدی پرید تو حموم.

 

 

 

-من یه حالی از این دوتا بگیرم عزیز.خوبه میدونن دلم واسه عموها وبچه ها تنگ شده ها ازقصد نزاشتن ببینمشون.

 

 

 

-اشکال نداره مادر توخودتو ناراحت نکن.خودم حسابشونو میرم این دوتا قراره همکاراشونو بیارن اینجا چندتا پروژه هاشونو اینجا انجام بدم.خودم دارم براشون.

 

 

 

-ایول عزیز به مولا خیلی باحالی.

 

 

 

-میدونم حالا برو کیان تو حمومه برو ببینم چکارش میکنیا.

 

 

 

دهنم باز موند.عزیزچی گفت؟؟ایول بابا خیلی پایه است مادربزرگم.

 

 

 

باعصبانیت به سمت حمام حرکت کردم.

 

 

 

حمام خونه عزیز اینا طوری بود که اول باید داخل یه راهرو مانندمیرفتی بعد وارد یه در میشدی .داخل اون جا حمام وتوالت بود.ازاونجایی که مطمئن بودم صدابه پذیرایی نمیرسه

 

 

 

بامشت پشت درحموم ضرب گرفته بودم که کیان ازپشت درداد کشید:کدوم خریــــــــــــــــه؟

 

 

 

--به منــــــــــــــ میگیــــــــــــــ خـــــــــــــــــــــــــــــــر

 

 

 

-عه نگین جونــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

 

-حنـــــــــــــــــــــاق.پسره الدنگ اذیت من میکنی اره؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 

 

-کی؟من؟به جان دوست دخترم هرکی هرچی بهت گفته دروغش بوده.اینا ازعلاقه من به توخبردارن میخوان منو پیش توخراب کنن.

 

 

 

-کیااااااااااااااااان  این اراجیف چیه داری میگی؟بتمرگ بیا بیرون خیلی توحموم بودی اب رو مغزت اثرمنفی گذاشته.

 

 

 

-چشــــــــــــم فقط اگه بیام بیرون کاری باهان نداری؟

 

 

 

-تضمینی نمیکنم .یالابیا بیرون.

 

 

 

-چیزه ببین دختر دایی جون من همین الان اومدم حموم اگه الان بیام بیرون چرک مرده میشه بدنم.بعد بومیگیرم مامان فوشم میده.دخترا ازم فراری میشن .من حالاحالا ها کاردارم پس برو مزاحم نشو.

 

 

 

یه لگدبه در زدم که گفت:عه چه مرگته؟یواش تر ترسیدم بچم افتاد.

 

 

 

-نکبــــــــــــــــــــــــــــــت

 

 

 

-لطف داری شما دخی دایی.

 

 

 

-کیان دعاکن توهمون حموم بمیری وگرنه نمیدونم بیرون که میای چه بلایی سرت میارم.

 

 

 

کیان باصدای زنونه گفت:اوا خاک برسرم چه بلایی؟بی حیای هیز گمشو.مگه خودت خواهر مادر نداری؟

 

 

 

-خفه شو پسرعمه زا

 

 

 

-چشم ببعی

 

 

 

ازکارای این پسره خل خندم گرفت.باخنده رفتم کنار مامان اینا .صدای زنگ در اومد.رفتم تادر راباز کن.

 

 

 

-کیه؟

 

 

 

-..........

 

 

 

-بله؟

 

 

 

کسی جواب نداد سکوت برقرار شده بودیهو صدای دادعمو میلاد گلم اومد :مهبـــــــــــــــــــــــــــــدمن تو واون کیانو خفه نکنم میلادنیستم.

 

 

 

شنیدم که مهبدم درحال فرارکردنش داد کشید:عمـــــــــــــــــوبه جانه خودت اون کیان عوضی اغفالم کرد.

 

 

 

پشت ایفون داشتم میخندیدم یهویی عموماهان گفت:عشق عمو باز کن این دروووو

 

 

 

در را باز کردم وبه سمت در ورودی حرکت کرد.

 

 

 

راستی خونه عزیزیه حیاط بزرگ داره که باید ازاون بگذریم تا وارد ساختمون بشیم.

 

 

 

عمو طول حیاطو میدوید وداد میکشید:عشقـــــــــــــــــــــــــه عمــــــــــوبیا بغلم.

 

 

 

بچه ها داشتن میخندیدن نگاهم به نسیم خورد اخی چنگده دلم واسش تنگولیده بودا.ولش عمو ی عزیزمو بچسبم.

 

 

 

پریدم تو بغل عمو ماهان.بغض رفته بودم.عموماهان گفت:دلم واسط یه ذره شده بود .

 

 

 

-عمویی

 

 

 

-جونم عزیزه عمو.نازدونه خانوم.

 

 

 

-اولش فکرکردم باهام قهری که نیومدی خونه عزیز.

 

 

 

میدونم الان خیلی فکرمیکنیدکه لوسم ولی چکارکنم پیش عموهام که هستم بااینکه بزرگ هستم ولی ازبچه هم بچه ترمیشم.من فوق العاده عموماهان ومیلادو دوست داشتم چون فاصله ی سنی مون ده یا دوازده سال بود.

 

 

 

عموگفت:نه قربونت برم من غلط بکنم با عزیزکم قهرباشم.تقصیراون دوتا پدرسوخته بودمن اصلا نمیدونستم قراره بیای.

 

 

 

همچنان تو بغل عمو ماهان بودم که عمومیلاد درحالی که گوشای مهبد را چسبیده بوداومد به سمت ما.تا منو دید گوش مهبد را ول کرد وپرید به سمت من.مهبدم فرارکرد.

 

 

 

-به به بااااااااااااد امد وبوی نگین خانومو اورد.ماهان ولش کن نوبت منه حالا.

 

 

 

باگریه پریدم بغل عمومیلاد ومحکم چسبیدمش.

 

 

 

اشکهام لباس عمورا خیس کردکه اونم متوجه شدمن دارم گریه میکنم.

 

 

 

-ببینمت دختر.گریه چرا؟

 

 

 

-دلم واستون تنگ شده بود.

 

 

 

عمو محکمتر منو گرفت بغلش که رامبدگفت:عمو؟به خدا نگین زن عمو فروز نیستا؟بابا ول کن.اشتباه گرفتی.

 

 

 

نسیمم ازاونورگفت:ولش کن عمومو رامبد.اینجاکه نمیتونه زن عمورا بغل کنه.پس بایادزن عمو نگینوبغل کرده.

 

 

 

عمو ولم کردو دنبال اون دوتا کرد.

 

 

 

باخنده رفتیم داخل.نیم ساعتی گذشته بود ومن داشتم بابچه ها گل یاپوچ بازی میکردم.دوتا گروه شده بودیم.

 

 

 

من،نسیم،کیانا باهم ورامبد وحافظ وسیناهم باهم.بابااینا هم دورمانشسته بودن.

 

 

 

یه لحظه حس کردم ازپشت ستون سر کیانو دیدم.دقت کردم دیدم نه درست دیدم مهبد وکیان دارن یواشکی سرک میکشن که فرارکنن.طی یک عملیات فوق محرمانه عمو اینا را خبر کردم واونا هم پریدن روسر اون دوتاوتا تونستن قلقلکشون کردن.

 

 

 

اون دوتا هم خیلی قلقلکی بودن اخریا به ......خوردن افتاده بودن.

 

 

 

***

 

 

 

امروز روز اخریه که پیش خانواده ام هستم وبه مامان گفتم عصری میرم به خان بابا یه سری میزنم البته الانم دارم اماده میشم که بامامان اینا برم خونه خاله بهشاد.اقای یاشار ازوقتی فهمیده برگشتم کچلم کرده که برم ببینمش.دیشبم خودش زنگ زده وبه طور محترمانه وتهدیدی منو برای ناهار دعوت کرده .

 

 

 

-نگـــــــــــــــــــــــــــــین اومدی؟

 

 

 

-اره بابا تاشما ماشین را از پارکینگ بیرون ببرید اومدم.

 

 

 

-باشه فقط بدووووووووووووووو

 

 

 

سریع یه نگاه تو ایینه به خودم انداختم: موهامو کج ریخته بودم روصورتم..یه مانتو کوتاه آبی اسمونی،شلوارسفید وروسری ساتن ابی-سفیدوکیف ورنی سفید.چادرم بیخیالش.اومـــــــــــ تیپم خوبه.ایندفه باداد نسیم از پله ها سر خوردم وبه طرف ماشین رفتم.

 

 

 

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 7 اسفند 1393برچسب:, ] [ 1:0 ] [ بانوی سرخ ] [ ]